مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای میان اردوگاه قبیلهی آتش ایستاده بود؛ آنجا همان قدر که به اردوگاهی که نقرهای میشناخت شبیه بود که نسبت به آن بیشباهت بود.
نقرهای به اطراف نگاهی انداخت. گربههای قبیله در حال استراحت بودند و با هم، گفت و میو میکردند. توجه نقرهای به گربهای جلب شد که آهسته آهسته از جمعیت فاصله میگرفت و به طرف حاشیهی اردوگاه میرفت. چیزی در این گربه بود که نقرهای را وادار میکرد تا تعقیبش کند.
به نظر نمیرسید کسی متوجه غریبهای شده باشد که میانهی اردوگاه ایستاده بود. نقرهای از این فرصت استفاده کرد و دنبال گربه به راه افتاد.
کمی بعد، به حاشیهی سرازیریای رسیدند که به چهارصخره منتهی میشد. گربه، مضطربانه برگشت تا مطمئن شود که کسی او را تعقیب نمیکند که ناگهان نقرهای با دیدن او خشکش زد.
آن گربه درست شبیه خود نقرهای بود. آن قدر شبیه بود که نقرهای یک لحظه تصور کرد به آینه خیره شده است. مگر ممکن بود دو گربه آن قدر شبیه به هم باشند؟ دقیقاً همان رنگ چشمها،همان لکههای خاکستری روی بدن، همان قد و قواره… باورنکردنی بود!
گربه سریع برگشت و به مسیرش ادامه داد. چند لحظه طول کشید تا نقرهای دوباره به خودش آمد. هیچ توضیحی منطقی به نظر نمیرسید. شاید… شاید دو تا نقرهای در تاریخ وجود داشت! شاید هم این، آیندهی نقرهای بود! شاید هم دلیل دیگری وجود داشت!
نقرهای سری تکان داد و افکار پریشانش را از ذهنش بیرون ریخت و به سرعت دنبال گربه دوید که خیلی از او فاصله گرفته بود. آن قدر سریع میدوید که متوجه نشد تراکم درختان دور و برش کم و زمین سنگاخیتر و مرتفعتر میشود. نفهمید وزش باد شدت مییابد. نفهمید که دارد به دل قلمروی قبیلهی باد میرود.
گربه به سمتی که خورشید داشت پایین میرفت، پیچید و از میان شکافی که بین چند صخرهی نوک تیز و بلند بود، به داخل خزید.
نقرهای نیز به زور خودش را داخل شکاف چپاند و با فشار از میان دو صخره به بیرون پرت شد. چشمش به فضایی کوچک افتاد که میان صخرهها ایجاد شده بود. صخرهها کاملاً این فضا را مخفی میکردند. در میان سایههایی که کم کم دراز و لاغر میشدند، چشمش به گربهای سیاه افتاد که نشسته بود و با صبوری، پنجهاش را میلیسید.
گربهای که توسط نقرهای تعقیب میشد، با گربهی دیگر به سردی احوالپرسی کرد و با میوی آهسته و پراضطراری گفت: «مگه قرار نشد فقط نیمهشب همدیگه رو ببینیم؟ چرا الان خبرم کردی؟ ممکنه یکی بفهمه!»
گربهی سیاه میو کرد: «ولی… ».
گربهی دیگر با عصبانیت حرف او را برید: «میدونی اگه یکی بفهمه، ملاقت بعدیمون در حالیه که داریم به آسمون پر میکشیم؟ چرا متوجه نیستی؟»
گربهی سیاه سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. گربهی دیگر نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: «معذرت میخوام!»
گربهی سیاه گفت: «مشکلی نیست. درک میکنم. بیموقع خبرت کردم.»
گربهای که شبیه نقرهای بود، با احتیاط پرسید: «ماهتاب؟!»
گربهی سیاه یا همان ماهتاب، سرش را بالا آورد و منتظر ماند… .
ادامه دارد… .
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman