مجلهی خبری «صبح من»: این بار برای اولین بار پرستار هم به کلیسا آمده بود. گوشهی کلیسا نشسته بود و کتابی در دست داشت. اما زیر کتابش، دفترچهی من بود. چرا دفترچه دست او بود؟ برایم عجیب شد. بعد از مراسم به سرعت سراغش رفتم.
خیلی حق به جانب و دست به کمر پرسیدم: «ببخشید میشه بدونم دفترچهی من دست شما چی کار میکنه؟»
با همان لبخند همیشگی گفت: «اولا که سلام. بعدش هم به من چه که یادت نیست دفترچه رو دادی به من.»
با تعجبی که آمیخته با ترس بود پاسخ دادم: «چی؟!! من دفترچه رو دادم؟ اصلا این کارو نمیکنم. اصلا.»
فاطمه سرش را کج کرد و گفت: «یعنی من دروغگو شدم یا کم حافظه یا … »
حرفش را قطع کردم و گفتم: «اگر راست میگید، چرا من هیچی یادم نمیاد؟»
پرستار گفت: «شما حالت بد بود. آوردنت تو اتاق من. توی دستت هم دفترچهت بود. من هم بهش دست نزدم تا یه کم روبه راه شدی. بعد بهت گفتم میتونم برش دارم؟ تو هم گفتی: بله.»
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم و گفتم: «من هیچی یادم نیست حالا هر چی بوده اون ماله منه. لطفا پسش بدین. نخوندینش که؟»
نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: «من امانت دار خوبیم؛ نه نخوندم.»
کتابی که در دستش بود را نشانم داد و گفت: «این کتاب یاد داده به من خیانت در امانت نکنم.»
خیلی پریشان بودم. به محوطهی باز حیاط رفتم. در افکار خودم غوطهور بودم؛ چرا از دادن کتاب هیچ چیز یادم نمیآمد؟ چرا من اینقدر گیج و سر به هوا شده بودم؟ از خودم بدم آمد.
شب موقع خواب تصمیم گرفتم برنامه ریزی کنم تا فردا دوباره اشتباه نکنم. یاد بحث صبح افتادم. باید چه کار میکردم؟ واقعا اتاقم را عوض کنم؟ نمیدانستم و گنگ بودم. صبر کردم تا فردا و بعد از استراحت کافی، تصمیم بگیرم.
صبح از همه دیرتر بیدار شدم. در کمال تعجب، اتاق خالی بود. برگهای روی میز بود با یک شاخه گل.
برگه را برداشتم و خواندم. از طرف بچهها بود.
«سلام پیتر! ما نمیخواستیم اذیتت کنیم. اما نگرانتیم. چرا اینقدر تو خودتی؟ ما واقعا نگرانت هستیم و به خاطر همین هم عصبی بودیم. خواهش میکنیم ما رو ببخش. در ضمن اگر هم نمیبخشی، به ما چه! مجبوری تو همین اتاق بمونی! حالا هم بیا تو زمین فوتبال کارت داریم.»
خوشحال شدم و به سرعت به زمین بازی رفتم. جکس وسط زمین پایش را گرفته بود و داد میزد. به سرعت به سراغش رفتم که دیدم…
ادامه دارد…