مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای به بقیهی گروه علامت داد و همراه با گروهش، از بوتهها بیرون پریدند. نقرهای از دیدن ترسی که در چشمان صدفپنجه موج میزد، سرکِیف شد. ابرویش را بالا انداخت و پرسید: «که دلتون میخواد؟!»
صدفپنجه و گروهش سریع عقب کشیدند و پشت خط مرزی ایستاند. نقرهای میو کرد: «هنوز هم پشت خط مرزی نیستید.»
ترس، معاون قبیلهی آب را تا اندازهای گستاخ کرده بود. مِن مِنکنان گفت: «حرف … حرف مفت نزن! ما پشت مرزیم.»
نقرهای دمش را تکان ریزی داد و اعضای گروهش، حالت تهاجمی گرفتند.
صدفپنجه پرسید: «این طوریه؟ صبر کن تا نشونت بدم!»
نگهبانان قبایل آب و باد هم حالت تهاجمی گرفتند و چند قدم، نزدیکتر شدند. وقتی نسیم کمجانی وزیر و خزهایشان را به هم ریخت، نبرد بر سر مرز هم آغاز شده بود.
حدودا یک کیلومتر آن طرفتر، کارامل آنقدر روی کف زمین لانهی مادرها راه رفته بود که زمین زیر پایش داشت سابیده میشد.
طلوع که از دیدن این منظره خسته شده بود، به صراحت اعلام کرده بود که اگر کارامل چند بار دیگر هم زمین را با قدمهایش متر کند، کم کم به آب میرسند و دیگر نیازی نیست که تا نهر نزدیک اردوگاه بروند!
کارامل روی کُپهای از خزههای خشک افتاد و پنجههای دردناکش را دراز کرد. با خستگی میو کرد: «دست خودم نیست. وقتی نگرانم، باید راه برم.»
طلوع با دلسوزی نگاهش کرد و گفت: «حالت رو درک میکنم.»
کارامل همان طور که بلند میشد تا دوباره لانه را وجب کند، زمزمه کرد: «ممنون.»
در همان هنگامی که کارامل راه میرفت، سروصدایی از بیرون شنید. از طول پرسید: «چه خبر شده؟»
طلوع شانه بالا انداخت و دمش را روی گوشهای بچههایش که آرام خوابیده بودند، گذاشت.
حس کنجکاوی کارامل، بر خستگیاش غلبه کرد. آهسته از لانه بیرون رفت و عدهای از گربهها را دید که راه ورودی اردوگاه را سد کرده بودند. بورانشاه جلوی آنها ایستاده بود.
کارامل جلوتر رفت و شنید که رهبر قبیله دستور داد: «بذارید رد شیم!»
گربه گندهه که جلوی او ایستاده بود، گفت: «نقرهای به ما دستور داده نذاریم کسی از اردوگاه خارج بشه.»
ـ «دستور من مهمتره یا دستور نقرهای؟!»
گربه گندهه کمی فکر کرد و پاسخ داد: «در حال حاضر، نقرهای!»
ـ «دارم بهت اخطار میدم! بذار رد بشم!»
ـ «نه ـ نمیذارم.»
بورانشاه با عصبانیت برگشت که ناگهان چشمش به کارامل افتاد. سریع رویش را برگرداند. کمی دورخیز کرد و با یک پرش بلند، از روی همهی کسانی که جلویش را گرفته بودند، گذر کرد.
گربه گندهه، مات و مبهوت رد شدن او را تماشا کرد و زمزمه کرد: «به عنوان یه پیرمرد، کارش خیلی درسته!» وقتی به خودش آمد، به دو نفر اشاره کرد و فریاد زد: «برید دنبالش!»
همان طور که کارامل دور شدن آنها را تماشا میکرد، ضربان قلبش به اندازهای بالا رفت که تمام گوشش را پر کرد. چه چیزی باعث شده بود بورانشاه آن قدر مستأصل باشد؟ چه چیزی به جز نقرهای؟!
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز میباشد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman