تاریخ : پنجشنبه, ۱۵ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 5 December , 2024
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۴۳

  • کد خبر : 46164
  • 04 اردیبهشت 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۴۳
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: دیگر بگویی نگویی، بهار شده بود. درختان، جوانه‌های سبز کوچکی داشتند و تمام برف‌ها آب شده بودند. شکارها از لانه بیرون آمده بودند و روی هم رفته، وضع بهتر شده بود.

بوران‌شاه مسئولیت آموزش نیروهای قبیله‌ی آتش را بر عهده گرفته بود و به صورت نامحسوس و غیررسمی، حکومت را به نقر‌ه‌ای سپرده بود. حالا خیلی شادتر به نظر می‌رسید.

خاکستری که یک ماه تمام بی‌هوش بود، همین هفته‌ی پیش به هوش آمده بود و به سرعت در حال بهبود بود. البته به گفته‌ی خودش، روز ورود غریبه‌ها به هوش آمده بود؛ اما همان لحظه گربه‌ی سیاه گنده‌ای را دیده بود و از ترس دوباره بی‌هوش شده بود. چون خیال می‌کرد فرشته‌ی مرگ به استقبالش آمده است.

وضعیت نظامی قبیله‌ی آتش به شدت پیشرفت کرده بود و همه راضی به نظر می‌رسیدند. گربه گندهه تبدیل به یکی از بهترین نیروهای قبیله شده بود. (بوران‌شاه با اکراه این موضوع را تأیید می‌کرد؛ ولی حاضر نبود او را به مقام جنگاوری ارتقا دهد!)

صبح زود یک روز بهاری، نقره‌ای و خاکستری به همراه کارامل، راه بلندترین صخره‌ی قلمرو را در پیش گرفتند. وقتی که نقره‌ای، خاکستری را به دنبال خود می‌کشید و بالا می‌رفت، اعتراض کرد: «چرا وقتی این همه کار دارم، منو کشوندی اینجا؟»

کارامل پاسخی نداد و شاد و شنگول، به بالا رفتن ادامه داد. نقره‌ای نچ‌نچی کرد و باز هم خاکستری را بالا کشید. وقتی بالا رسیدند، نفس راحی کشید، ولی وقتی به این فکر کرد که قرار است دوباره خاکستری را پایین بکشد، ناله‌اش درآمد.

کارامل که به دره‌ی پر از گل زیر پنجه‌اش خیره شده بود، میو کرد: «همین جوری. گفتم یه حال و هوایی عوض کنیم.»

نقره‌ای و خاکستری هم‌زمان گفتند: «من تو رو خوب می‌شناسم. دلیلش این نیست!» و به هم نگاهی کردند و از هم پرسیدند: «من، کارامل رو بهتر می‌شناسم یا تو؟»

کارامل به طرف دو گربه برگشت و میو کرد: «حالا دعوا نکنید. می‌خوام غافلگیرتون کنم. کسی حدسی نداره؟»

خاکستری پرسید: «یه جور هدیه‌ست؟»

کارامل به تأیید، سر تکان داد. خاکستری تند تند حدس می‌زد و نقره‌ای در سکوت، برای او اظهار تأسف می‌کرد: «یه جور غذاست؟ مثلا خرگوش؟ یا …. یا موش؟ یکی از اون موش تپلا؟ یا ماهی؟ شاید هم تن ماهی؟ آخ! دارم می‌میرم واسه تن ماهی! شاید… »

کارامل به علامت نفی سر تکان داد اما خاکستری همچنان ادامه می‌داد: «غذا نیست؟ حیف شد. بذار فکر کنم. دیگه چی می‌تونه باشه؟ اِم م م م … فهمیدم! قراره به مناسبت خوب شدنم، برام جشن بگیری؟ چقدر تو خوبی!»

نقره‌ای با کف پنجه‌اش به پیشانی کوبید و میو کرد: «من این رو از صمیم قلب می‌گم که وقتی تو بی‌هوش بودی، اردوگاه خیلی ساکت‌تر و اعصاب من هم آروم‌تر بود!»

خاکستری گفت: «دستت درد نکنه!»

نقره‌ای میو کرد: «قابلی نداشت!»

خاکستری با دلی پُر میو کرد: «نامرد! یادم نرفته منو عروسی‌ت دعوت نکردی!»

ـ «تو بی‌هوش بودی! چطوری دعوتت می‌کردم؟ تازه، تو هم منو دعوت نکردی!»

ـ «می‌تونستی یه کم صبر کنی! بعدش هم اون موقع تو بیرون بودی و قرار بود یک هفته از مرز نگهبانی بدی!»

ـ «تو هم می‌تونستی یه کم صبر کنی! بعدش هم ما رو غافلگیر کردن! زمانش رو من تعیین نکردم، چه برسه به مهمون‌هاش!»

کارامل میان دعوای آن دو پرید و میو کرد: «دعوا نکنید! دقت کردید همه‌ی حرف‌هاتون علامت تعجب داره! این نشونه‌ی بدیه! بعدش هم جلوی بچه‌ها زشته!»

خاکستری پرسید: «چرا نشونه‌ی بدیه؟»

نقره‌ای هم‌زمان پرسید: «کدوم بچه‌ها؟»

خاکستری با تعجب از نقره‌ای پرسید: «مگه گفت بچه‌ها؟!»

نقره‌ای آهسته به طرف خواهرش چرخید: «مثل اینکه همین طوره!»

کارامل با تأسف سر تکان داد. «واقعا که! آوردمتون اینجا که همین رو بهتون بگم! اون وقت شماها دارید درباره‌ی چیزهای مسخره جر و بحث می‌کنید؟ واقعا براتون متأسفم!»

خاکستری با جدیت میو کرد: «بحث‌های خیلی مهمی بود. اصلا هم مسخره نبود. هی! تو چرا تو شوکی داداش!» و پنجه‌اش را جلوی صورت نقره‌ای تکان داد.

کارامل با صبوری توضیح داد: «اون توی شوکه؛ چون همین الان فهمید تا چند وقت دیگه، دایی میشه!»

خاکستری با بی‌خیالی گفت: «خوش به سعادتش ! منم دوست داشتم دایی می‌شدم! چه حیف که نمیشه! … صبر کن ببینم! این یعنی که … اگه اون … مگه اینکه یه خواهر گمشده داشته باشید!»

کارامل گفت: «نه، نداریم!»

و خاکستری ادامه داد: «پس یعنی من … »

کارامل صبورانه سر تکان داد. حالا نوبت او بود که با شگفتی به کارامل خیره شود!

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=46164

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.