مجلهی خبری «صبح من»: کارامل از بحث و گفتوگوی میان اعضای قبیله استفاده کرد و زمرد را آهسته، از اردوگاه خارج کرد. تا تنها شدند، پرسید: «تو اینجا چی کار میکنی؟»
زمرد بی خیال جواب داد: «همون کاری که همه میکنند؛ زندگی!»
ـ «به من جواب سر بالا نده. درست میو کن!»
ـ «حالا که این طوره، اومدم از برادرت حمایت کنم.»
ـ «برادر من هر وقت نیاز به حمایت داشته باشه، ازش دریغ نمیکنم…. تو از کجا میدونی اون برادر منه؟»
زمرد دور کارامل چرخید و گفت: «خب دختر خوب، واضحه که تو خواهرشی! از تک تک تارهای خَزِت معلومه.»
ـ «چرا سر و کلهت تو زندگی برادرم پیدا شد؟»
ـ «سر و کلهی من توی زندگی نقرهای پیدا شد؟! برادر تو بود که یهو پرید تو زندگی من! یه روز به من گفتند یه قهرمان جدید ظهور کرده که باید بری و از دور مراقبش باشی. فکر کردی اون روزهای اول، از کجا سر و کلهی رعد پیدا شد؟»
کارامل سکوت کرد.
زمرد ادامه داد: «نقرهای تا همین چند وقت پیش چهرهی من رو ندیده بود و قرار هم نبود تا ابد ببینه. من میدونستم که تا من رو ببینه به من… دل میبنده … همون طور که من … قبلا … بهش … دل بسته بودم.»
کارامل ناگهان فهمید موضوع از چه قرار است. هیجانزده میو کرد: «آهان! پس تو همون گربهی توی خواب نقرهای هستی. خب، از اول بگو… ولی من همچنان از تو خوشم نمیاد!»
زمرد لبخندی آرام و رو مخ به لب آورد و با آرامش گفت: «کارامل خانم، قراره ما به زودی فامیل بشیم. خصومتها رو کنار بذار. بیا با هم دوست باشیم.»
چشمان کارامل گرد شدند. پرسید: «چی گفتی؟ من رو داداشم غیرت دارم. مگه الکیه هر کی از هر جایی اومد، منم … منم چیز کنم … یعنی که … »
زمرد سر تکان داد: «فهمیدم. زحمت نکش. الکی که نیست. شاید هم باشه. من از پیشگوی توی رودخونه پرسیدم و اون هم به من گفت!»
کارامل با دهان باز نگاهش کرد. پرسید: «اون رو از کجا گیر آوردی؟»
ـ «از همون جا که تو گیر آوردی!»
کارامل خیره به او نگاه کرد که داشت به طرف اردوگاه میرفت.
گفت: «خیلی پررویی!»
زمرد خندید: «میدونم. برای همینه که همه دوستم دارند!»
کارامل زیر لب غرید: «همه به جز من!»
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman