تاریخ : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ Monday, 16 September , 2024
2
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۷

  • کد خبر : 44123
  • 19 فروردین 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۷
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای که میوی پدرش را شنید، احساس کرد خون در رگ‌هایش منجمد می‌شود. سریع و بی سر و صدا، حاشیه‌ی جمعیت را دور زد و به کنار ورودی اردوگاه رسید که دشمن همیشگی‌اش آنجا ایستاده بود.

گربه گندهه کمی سرش را چرخاند و با دیدن نقره‌ای، لبخند بی‌رمقی زد.

نزدیک بود نقره‌ای از تعجب، شاخ دربیاورد. گربه گندهه به او لبخند زده بود! حتما چیزی در نظم همیشگی دنیا تغییر کرده که باعث شده بود این گربه‌ی دیوانه، اینگونه شود!

گربه گندهه گفت: «من یه عذرخواهی به همه‌ی شما بدهکارم.»

رعد با طلبکاری میو کرد: «خب؟»

گربه گندهه سرش را پایین انداخت. بیچارگی از سر و رویش می‌بارید: «من… من… خیلی … » با یک آه عمیق نفسش را بیرون داد: «شاید ندونید که … که من و … من و ببری … یه زمانی دوستان صمیمی بودیم واسه هم … »

گربه‌ها بِر و بِر نگاهش کردند. دشمنی از تک تک تارهای خزشان پیدا بود.

گربه گندهه پوزخند تلخی زد و ادامه داد: «همیشه می‌گفت، تنها کسی که می‌تونه بدترین دشمنش باشه، بهترین دوستشه؛ یعنی من!»

نگاه خیره‌ی گربه‌ها روی او ثابت مانده بود. چهره‌ی گربه‌ی قهوه‌ای راه راه در هم رفت. چشمانش را محکم بست.

نقره‌ای احساس کرد هر کلمه‌ای که از دهان دشمنش بیرون می‌آید، مانند خنجری در قلبش فرو می‌رود.

ـ «از خودم متنفرم که بدترین دشمنش شدم. از خودم بدم میاد که شدم قاتل اون. منی که یه زمانی بهترین … »

نقره‌ای بقیه‌ی حرف‌های گربه گندهه را نشنید. او چه گفت؟ او گفت: قاتل؟

از وقتی که با آن سایه‌ی سیاه مبارزه کرده بود، نمی‌دانست افکارش برای خودش هستند یا نه. با این حال می‌دانست که ببری را خیلی دوست داشت و حاضر بود، سرِ قاتلش هر بلایی بیاورد.

نگاهی به پدرش انداخت. حال و روز او هم چندان تعریفی نداشت. انگار تمام بدبختی‌های عالم روی سرش ریخته بود.

ناگهان نگاهش روی رعد لغزید. احساسات او، بیشتر خشم بودند تا غم. انگار داشت از عصبانیت منفجر می‌شد.

شنید که گربه گندهه میو کرد: «خلاصه که من رو ببخشید.»

رعد با شنیدن این میو، منفجر شد و با چنگال‌هایی که باز بودند، روی کمر گربه گندهه پرید. فریاد زد: «چطور تو رو ببخشیم؟»

گربه گندهه سکوت کرد. چیزی برای گفتن نداشت. نقره‌ای ترسیده بود. حتی از فکر کردن به چیزی هم می‌ترسید. از احساسی که نسبت به هر چیزی داشت، می‌ترسید. اما از ترسیدن هم می‌ترسید!

نگاهی به خواهرش انداخت که مات و مبهوت مانده بود. چه شد که اوضاع به اینجا رسید؟

بوران‌شاه زیر لب غرید: «رعد! بیا پایین.»

خشم رعد ناگهان فروکش کرد. به رهبرشان خیره شد: «ولی … آخه… »

بوران‌شاه صدایش را بالاتر برد: «بیا پایین!»

رعد با بی‌میلی پایین آمد. گربه گندهه سریع نشست و خاک خَزَش را تکاند. بوران‌شاه جلو رفت و میو کرد: «ببری، بهتری گربه‌ای بود که می‌شناختم و همچنین داناترین گربه‌ی دنیا. اون به من گفته بود که … که تو اون رو خواهی کشت.»

گربه گندهه در خود فرو رفت. انگار کسی به او توهین کرده بود. بوران‌شاه بی‌تفاوت به او گربه‌هایش را مخاطب قرار داد: «فقدان معاون ما، غم بزرگیه. من معقدم که هیچ گربه‌ای نمی‌تونه مثل اون، معاون باشه. با این حال، از نقره‌ای، به عنوان معاون جدید قبیله، می‌خوام که خودش تصمیم بگیره که با گربه گندهه چی کار کنیم.»

نقره‌ای و رعد، مات و مبهوت ماندند؛ یکی از ناباوری و دیگری از ناامیدی. نقره‌ای بار دیگر نگاه‌های خیره را روی خودش احساس کرد و باز هم ترسید.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=44123

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.