مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای دندانهایش را به هم میفشرد و دمش را با بیقراری روی زمین میکوبید. زمرد کنار او نشست و با آرامش گفت: «سلام! خوبی؟ چه خبر؟»
نقرهای که بیشتر از زمرد، حواسش به نگاههای خیره و پوزخندهای همقبیلهایهایش بود. زیر لب میو کرد: «میشه بعدا بیای یه جای خلوتتر با هم صحبت کنیم؟ خواهش میکنم!»
زمرد، شانهای بالا انداخت. بلند شد و رفت. نقرهای نفس راحتی کشید. رعد را دید که خشمگین و افسرده از لانهی رهبر قبیله خارج شد و چشمغرهای نثار او کرد. نقرهای مات و مبهوت نگاهی به رعد انداخت. مگر او چه کار کرده بود؟ آرزویش بود که جزو نامزدهای معاونت نباشد! همین حالا هم به قدر کافی مشکلات ذهنی داشت؛ دیگر نمیتوانست دشمنی دوستانش را تحمل کند!
صدای «پیس ـ پیس» آهستهای باعث شد گوشهای نقرهای به طرف لانهی پدرش بچرخد. سر برگرداند و بورانشاه را دید که به او اشاره میکند. بلند شد و به طرف لانهی رهبر قبیله رفت.
بورانشاه نقرهای را به داخل لانهی خود دعوت کرد و نشست.
نقرهای در حالی که سعی میکرد حدس بزند که پدرش با او چه کار دارد، روبروی پدر نشست.
بورانشاه نفس عمقیقی کشید و میو کرد: «میدونی پسرم، به نظر من، آزمون قدرت، یکی از سختترین آزمونهاییه که ممکنه تو زندگی با اون روبرو بشی. من دیدم که تو به رعد رأی دادی. این … این از جوونمردی تو بود و من به این خاطر، به تو افتخار میکنم. اما همین طور دیدم که رعد، قدرت رو برای خودش میخواست. چون به احتمال زیاد، کسی که معاون باشه، رهبر بعدی خواهد بود. رعد، فرماندهی خوبیه و خیلی قابل اعتماده البته تا زمانی که طمع قدرت، به سرش نیفته.»
نقرهای میویی نکرد. چیزی برای گفتن نداشت. منظور پدرش را نمیدانست. از طرفی، انگار پدرش منتظر بود تا او چیزی بگوید. ناخواسته میو کرد: «من لایقش نیستم پدر.»
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman