تاریخ : یکشنبه, ۱۸ شهریور , ۱۴۰۳ Sunday, 8 September , 2024
1
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۴

  • کد خبر : 43323
  • 12 فروردین 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۴
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای نگاه‌های سوزان هم‌قبیله‌ای‌هایش را احساس می‌کرد که از همه سو، او را احاطه کرده بودند. چشمانش را بسته بود و آرزو می‌کرد زمین دهان باز کند و او را درسته ببلعد.

کارامل چشمانش را تنگ کرده بود و بین زمرد و نقره‌ای می‌چرخاند. منتظر بود این گربه را جایی، تنها، گیر بیاورد و از او با کمی خشونت(!) بپرسد که در اردوگاه چه غلطی می‌کند و به چه حقی آنطور میو می‌کند!

مشخص بود بوران‌شاه هم به اندازه‌ی کارامل و دیگران، شگفت‌زده شده است. چون پرسید: «گفتی محافظ؟ فکر نمی‌کنم نقره‌ای به محافظ احتیاج داشته باشه. اونم مثل ماست.»

زمرد کمی خجالت‌زده شد و میو کرد: «بیشتر دوستشم.»

رعد به تندی پرسید: «اگر دوستش هستی چرا تا حالا ندیدمت؟»

بوران‌شاه اخمی به رعد کرد و گفت: «من نمی‌دونم می‌تونم رأی شما رو به رسمیت بشناسم یا نه. اصلا، اهل کجایی؟ چرا یهو اومدی اینجا؟»

زمرد لبخند زد: «من اهل سرزمینی هستم که هیچ کدوم از شما، نمی‌دونید کجاست و اومدم اینجا، چون به نظرم اگر معاونتون خوشحال‌تر باشه، شما هم خوشحال‌تر خواهید بود و راحت‌تر پیروز می‌شید!»

بوران‌شاه دهان باز کرد تا چیزی میو کند که رعد خشمگین و اعتراض‌کنان میو کرد: «مگه رأی تو تصویب شده که معاون، معاون می‌کنی؟ هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده. رأی‌ها برابر هستند.»

بوران‌شاه قاطعانه میو کرد: «شما ساکت لطفا!»

رعد، دهانش را با اکراه بست و بوران‌شاه ادامه داد: «زمرد، فعلا می‌تونی توی اردوگاه بمونی تا درباره‌ت تصمیم بگیریم. رأی‌گیری فعلا عقب میفته تا تصمیم من اعلام بشه. مشکی، معاون موقت خواهد شد. به کارها رسیدگی کن تا معاون جدید، اعلام بشه. رعد، بیا کارت دارم. بقیه برید سر کارهاتون.»

بوران‌شاه از روی صخره پایین پرید و به لانه‌اش رفت؛ رعد هم به دنبالش وارد شد. گربه‌ها دور مشکی هیجان‌زده حلقه زدند و منتظر دستورات شدند.

نقره‌ای، مخفیانه به گوشه‌ای تاریک پناه برد. آرزو می‌کرد همان لحظه، صاعقه‌ای او را بسوزاند یا شهاب‌سنگی به او برخورد کند یا هر اتفاق دیگری که او را از صحنه‌ی روزگار محو کند و به آرامش برساند. اما آرامش، قرار نبود به این زودی نصیب او شود چون زمرد، خوشحال و خندان، به طرف نقره‌ای می‌رفت.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=43323
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 122 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.