تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
1
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۲

  • کد خبر : 42885
  • 07 فروردین 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۲
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: سپیده‌ی سحر که سر زد، نقره‌ای دزدکی به اردوگاه بازگشت و در لانه‌اش خوابید. صبح که شد، افکارش منظم‌تر و روحیه‌اش بهتر شده بود اما همچنان صدایی که می‌گفت او شکست خورده است، رهایش نمی‌کرد.

وقتی همه از خواب بیدار شدند، بوران‌شاه گربه‌هایش را برای جلسه‌ای فراخواند.

صدایش را صاف و میو کرد: «متأسفم که دیروز به خاطر خوب جنگیدنتون به شما تبریک نگفتم. ما هرچقدر که جلوتر بریم، مجبوریم بخشی از زمان حال رو جا بذاریم؛ دوستانمون، عمرمون، خوشبختی‌مون یا هر چیز دیگه‌ای، اما متأسفانه هیچ راه بازگشتی برای پس گرفتن اونها وجود نداره.»

رهبر قبیله مکثی کرد و ادامه داد: «من تا اندازه‌ای به دشمن بها دادم که بخشی از ارزش‌هامون رو بگیره. اما ناراحت نباشید. ما در آینده‌ای بسیار نزدیک، اونها رو دوباره پس می‌گیریم!»

گربه‌ها با درخشش کم سوی امید، به هم خیره شدند.

بوران‌شاه گفت: «حالا چند تا خبر خوب! برای اینکه در حال حاضر جنگجو کم داریم، تمام کارآموزها به رتبه‌ی جنگجویی ارتقا پیدا می‌کنند.»

گربه‌های جوان با غرور به هم لبخند زدند و به یکدیگر تبریک گفتند. بوران‌شاه لبخندزنان به آنها نگاه کرد. انگار یاد خاطرات جوانی‌اش افتاده بود.

رهبر قبیله میو کرد: «امیدوارم که خوب به قبیله خدمت کنید و اما حالا… معاون جدید قبیله.»

گربه‌ها نفس را در سینه حبس کردند. آنهایی که امیدی برای انتخاب شدن نداشتند، به رعد خیره مانده بودند.

سرخس‌پا پشت چشم نازک کرده و با تحقیر، به بوران‌شاه خیره شده بود.

بوران‌شاه ادامه داد: «من تصمیم دارم خود شما معاونتون رو انتخاب کنید. از بین رعد و نقره‌ای به یکی رأی بدید.»

نقره‌ای با شگفتی سرش را بالا برد. پدرش او را یکی از نامزدهای معاونت می‌دانست؟

رهبر قبیله دستور داد: «نامزدها، چشم‌هاتون رو ببندید. دزدکی نگاه کردن ممنوعه.»

نقره‌ای چشمانش را بست. قلبش وحشیانه می‌تپید. تمام سلول‌های بدنش هیجان‌زده بودند. صدای پدرش را شنید که گفت: «کسانی که به رعد رأی می‌دن، پنجه‌ها بالا!»

نقره‌ای صدای خش خش خزِ گربه‌های اطرافش را شنید.

ناگهان فکر کرد: «تعداد گربه‌ها فرده. اگر رعد به این خاطر رأی کم بیاره، چی؟»

غریزه‌اش با او مخالفت می‌کرد اما جوانمردی‌اش او را وادار کرد که پنجه‌اش را بالا ببرد. صدای رهبر قبیله را می‌شنید که زیر لب می‌شمرد، اعلام کرد: «شش رأی رای رعد! حالا چه کسانی به نقره‌ای رأی می‌دهند؟»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=42885
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 132 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.