مجلهی خبری «صبح من»: وقتی همهی درون محوطه جمع شدند. ببری گفت: «من با یک گروه از گربهها میریم تا سرعتشون رو کم کنیم. تو این فرصت، شما هم آماده بشید.»
بورانشاه خواست مخالفت کند اما به یاد نصیحت چند لحظه پیش معاونش افتاد. با سر تأیید کرد و ببری رو به جمعیت گفت: «هر کسی دوست داره، با من بیاد. من کسی رو اجبار نمیکنم.»
گربهها چند ثانیه به هم نگاه کردند. برفی اولین گربهای بود که جلو رفت و کنار ببری ایستاد. پس از آن، راه راه جلو رفت. ببری خواست با گروهش برود که شکلات به دنبال آنها راه افتاد و گفت: «من هم میام.»
ببری با مهربانی میو کرد: «تو یه کارآموزی. آیندهی درخشانی رو پیش رو داری. تو بمون. اگه با ما بیای، به احتمال خیلی زیاد کشته میشی.»
شکلات کنار در ورودی ایستاد و با ناراحتی، رفتن گربههای بزرگ را تماشا کرد. آتش و غروب دروازه را بالا کشیدند و وقتی گربهها از زیر آن رد شدند، آهسته آن را پایین آوردند.
چند ثانیه پیش از آنکه دروازه به زمین برسد، سایهی سفیدی از زیر آن رد شد و به بیرون رفت.
بورانشاه آه کشید و به دخترش گفت: «کارامل، برو ببین توی لونهها کسی نیست؟ باید همه اینجا حاضر باشن.» سپس رو به خزفندقی، سرخسپا و زنجبیل گفت: »شما باید از طلوع و لونهی مادرها مراقبت کنید. نباید هیچ گربهای از شما رد بشه.»
سه گربه به تأیید سر تکان دادند. کارامل از لانهی کارآموزان شروع کرد، به لانهی گربههای کهنسال رفت و بعد، وارد لانهی گربهی درمانگر شد و گلبرفی و تندر را دید که مشغول آماده کردن داروها و گیاهان مورد نیاز بودند. بی سر و صدا از لانه بیرون رفت و وارد لانهی مادرها شد.
کارامل پیش از آنکه طلوع را ببیند، صدایش را شنید. صدای نالهی ضعیفی نگرانش کرد. سریع برگشت و به طرف لانهی درمانگر دوید. در طول مدتی که داشت به لانهی درمانگر میرسید، صدای ضربه زدن به دروازهی چوبی به گوشش میرسید.
با عجله وارد لانهی درمانگر شد و با گلبرفی برخورد کرد. نفس نفسزنان میو کرد: «طلوع به کمک نیاز داره. اون هم خیلی سریع!»
گلبرفی زیر لب اعتراض کرد: «آخه الان؟» در همان حال به طرف خانهی کوچکش برگشت تا وسایلش را بردارد. به تندر دستور داد: «یه جایی لای بوتهها قایم میشی و اگه کسی خیلی زخمی شده بود، بی سر و صدا به اون مخفیگاهی که ساختیم، میکشونیش. تا میتونی کمکش کن و از همه مهمتر، سعی کن که خودت قربانی نشی.»
تندر به تأیید سر تکان داد. گلبرفی از لانه بیرون دوید. کارامل هم به دنبالش از لانه بیرون رفت. تا پنجهاش را به محوطهی باز اردوگاه گذاشت، صدای بلند شکسته شدن چیزی به گوش رسید. دروازه شکسته شده بود!
کارامل خشکش زد. همان جا ماند و سیل گربههای غریبه که به اردوگاه سرازیر میشدند را تماشا کرد، نبرد آغاز شد…
ادامه دارد…
استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman