مجلهی خبری «صبح من»: کارامل با آشفتگی از خواب بیدار شد. دوباره به یاد آسمانپا افتاده بود و فکر او، تمام مدتی خوابیده بود، مزاحمش شده بود. سرانجام بلند شد و به طرف لانهی گربهی درمانگر رفت.
تا به آنجا برسد، خیس خیس شده بود. خوشبختانه لانهی گلبرفی گرم و نرم بود. لانهی او زیر درخت چنار بزرگی واقع شده بود که اجازه نمیداد آب باران درون لانه بریزد. گلبرفی کنار تنهی درخت نشسته بود و با دیدن کارامل گفت: «بیا تو. سرما میخوری.»
کارامل کنار درمانگر روی زمین نشست. گلبرفی با عصبانیت میو کرد: «این بارون فقط به خاطر رعد داره میباره. اگه رعد با پسرش آشتی نکنه، اون قدر بارون میباره تا اینکه سیل، جنگل رو از جا بکنه.»
کارامل به تأیید سر تکان داد. پس از اینکه چند لحظه به صدای باران گوش دادند، گلبرفی تازه پرسید: «خب. برای چی اومدی اینجا؟ جاییت درد میکنه؟»
کارامل با تردید گفت: «نه. راستی گلبرفی … تو گربهای به اسم آسمانپا میشناسی.»
چشمان طلایی گلبرفی گرد شدند: «اون معلمم بود. تو اون رو از کجا میشناسی؟ اون که توی جنگ کشته شد!»
کارامل میو کرد: «فکر نکنم کشته شده باشه.»
گلبرفی پرسید: «منظورت چیه؟»
کارامل ماجرا را میوکنان برای دوستش تعریف کرد. ماجرا که تمام شد، گلبرفی در فکر فرو رفته بود. پس از مدتی پرسید: «پس یعنی اون زندهست؟»
رگهای از شوق در صدای گلبرفی وجود داشت.
ـ «فکر کنم.»
گلبرفی به کارامل لبخند زد و گفت: «خیلی خوب شد که برام تعریف کردی. این خیلی چیزها رو توضیح میده. بهتره برادرت رو ببری اوجا. شاید معمای اون هم حل بشه. فعلا من برم رعد رو قانع کنم بارون رو بند بیاره!»
گلبرفی با گفتن این حرف، بلند شد و کارامل را در بهت و حیرت، تنها گذاشت.
ادامه دارد…