رویای کاراملی با اکلیل نقرهای؛ جنگجویان تاریکی ـ بخش ۱۲
مجلهی خبری «صبح من»: ظهر هنگام، باران بند آمد. کارامل به دنبال نقرهای، اردوگاه را زیر و رو کرد. آخر سر برادرش را کنار در ورودی اردوگاه پیدا کرد که سرش را درون بوتههای دور اردوگاه فرو برده بود. پرسید: «داری چی کار میکنی؟» نقرهای به زور خودش را بیرون کشید. به خَزِ سرش، شاخ … ادامه خواندن رویای کاراملی با اکلیل نقرهای؛ جنگجویان تاریکی ـ بخش ۱۲
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.