مجلهی خبری «صبح من»: ظهر هنگام، باران بند آمد. کارامل به دنبال نقرهای، اردوگاه را زیر و رو کرد. آخر سر برادرش را کنار در ورودی اردوگاه پیدا کرد که سرش را درون بوتههای دور اردوگاه فرو برده بود. پرسید: «داری چی کار میکنی؟»
نقرهای به زور خودش را بیرون کشید. به خَزِ سرش، شاخ و برگ پسبیده بود: «داشتم امتحان میکردم که آیا دشمن میتونه از اینجا رد بشه که دیدم نمیتونه.»
کارامل پرسید: «سرت شلوغه؟»
نقرهای سرش را تکاند و شاخ و برگها به اطراف پرتاب شدند: «نه. چطور مگه؟»
کارامل شروع به دویدن کرد: «دنبالم بیا.»
نقرهای فریاد زد: «صبر کن!» ولی همپای خواهرش شروع به دویدن کرد. دو گربه از زیر چتر درختان گذشتند و به زیر پرتگاه و کنار نهر یخ بسته رفتند.
نقرهای نفس نفس زنان متوقف شد و پرسید: «چرا … اومدیم … اینجا؟»
کارامل صبر کرد تا نفسش جا بیاید. سپس ماجرا را برای برادرش تعریف کرد. در آخر میو کرد: «فکر میکنم که بازم پای گربه سیاهه در میون باشه. تو این طور فکر نمیکنی؟!»
نقرهای کمی فکر کرد و به جای پاسخ به سوال خواهرش، پرسید: «میتونم ببینمش؟»
کارامل با سردرگمی گفت: «نمیدونم. فکر کنم باید یه حرف بیربط به یه مخاطب نامعلوم بزنی. مثلا چه هوای خوبی یا یه همچین چیزی.»
نقرهای با صدای بلند، میو کرد: «هوا چقدر سرد شده!»
بازتاب نقرهای که یخ زده بود، ترک برداشت و خرد شد. نقرهای درون آب، با صدایی دخترانه میو کرد: «آره. اینجا دارم یخ میزنم.»
نقرهای با حیرت به کارامل نگاه کرد. کارامل شانه بالا انداخت.
بازتاب نقرهای گفت: «هر چی دوست داری ازم بپرس. جواب میدم.»
نقرهای پرسید: «میتونم خود واقعیت رو ببینم؟
بازتاب نقرهای محو شد و جایش را چهرهی مهربان ماده گربهی خاکستری جوانی گرفت که چشمانی آبی و غمگین داشت.
نقرهای پرسید: «چطوری رفتی توی نهر؟»
آسمانپا میو کرد: «یه سایهای مثل برق از کنارم رد شد و من رو توی نهر هل داد. بعد از اون، دیگه نتونستم از اینجا بیام بیرون.»
نقرهای پرسید: چه کمکی میتونی به ما کنی؟»
آسمانپا لبخندی غمگین زد: «من رو دست کم نگیر نقرهای. من برترین پیشگوی تمام دوران قبایل هستم. میتونم این طوری کمکت کنم.»
نقرهای به خورشید نگاه کرد که کم کم پایین میرفت. میو کرد: «باید بریم. اگر کمکی خواستم میام پیشت.»
کارامل جلوتر رفت و منتظر ماند. نقرهای هم خواست به او بپیوندد که آسمانپا گفت: «صبر کن.»
نقرهای به طرف نهر برگشت: «چی شده؟»
آسمانپا خیلی جدی به نقرهای خیره شد. میو کرد: «نقرهای. از سایهای برحذر باش که قبیلهی آتش رو در بر گرفته.»
ادامه دارد…