تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
2
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ بخش ۱۲

  • کد خبر : 37456
  • 15 بهمن 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ بخش ۱۲
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: ظهر هنگام، باران بند آمد. کارامل به دنبال نقره‌ای، اردوگاه را زیر و رو کرد. آخر سر برادرش را کنار در ورودی اردوگاه پیدا کرد که سرش را درون بوته‌های دور اردوگاه فرو برده بود. پرسید: «داری چی کار می‌کنی؟»

نقره‌ای به زور خودش را بیرون کشید. به خَزِ سرش، شاخ و برگ پسبیده بود: «داشتم امتحان می‌کردم که آیا دشمن می‌تونه از اینجا رد بشه که دیدم نمی‌تونه.»

کارامل پرسید: «سرت شلوغه؟»

نقره‌ای سرش را تکاند و شاخ و برگ‌ها به اطراف پرتاب شدند: «نه. چطور مگه؟»

کارامل شروع به دویدن کرد: «دنبالم بیا.»

نقره‌ای فریاد زد: «صبر کن!» ولی همپای خواهرش شروع به دویدن کرد. دو گربه از زیر چتر درختان گذشتند و به زیر پرتگاه و کنار نهر یخ بسته رفتند.

نقره‌ای نفس نفس زنان متوقف شد و پرسید: «چرا … اومدیم … اینجا؟»

کارامل صبر کرد تا نفسش جا بیاید. سپس ماجرا را برای برادرش تعریف کرد. در آخر میو کرد: «فکر می‌کنم که بازم پای گربه سیاهه در میون باشه. تو این طور فکر نمی‌کنی؟!»

نقره‌ای کمی فکر کرد و به جای پاسخ به سوال خواهرش، پرسید: «می‌تونم ببینمش؟»

کارامل با سردرگمی گفت: «نمی‌دونم. فکر کنم باید یه حرف بی‌ربط به یه مخاطب نامعلوم بزنی. مثلا چه هوای خوبی یا یه همچین چیزی.»

نقره‌ای با صدای بلند، میو کرد: «هوا چقدر سرد شده!»

بازتاب نقره‌ای که یخ زده بود، ترک برداشت و خرد شد. نقره‌ای درون آب، با صدایی دخترانه میو کرد: «آره. اینجا دارم یخ می‌زنم.»

نقره‌ای با حیرت به کارامل نگاه کرد. کارامل شانه بالا انداخت.

بازتاب نقره‌ای گفت: «هر چی دوست داری ازم بپرس. جواب می‌دم.»

نقره‌ای پرسید: «می‌تونم خود واقعی‌ت رو ببینم؟

بازتاب نقره‌ای محو شد و جایش را چهره‌ی مهربان ماده گربه‌ی خاکستری جوانی گرفت که چشمانی آبی و غمگین داشت.

نقره‌ای پرسید: «چطوری رفتی توی نهر؟»

آسمان‌پا میو کرد: «یه سایه‌ای مثل برق از کنارم رد شد و من رو توی نهر هل داد. بعد از اون، دیگه نتونستم از اینجا بیام بیرون.»

نقره‌ای پرسید: چه کمکی می‌تونی به ما کنی؟»

آسمان‌پا لبخندی غمگین زد: «من رو دست کم نگیر نقره‌ای. من برترین پیشگوی تمام دوران قبایل هستم. می‌تونم این طوری کمکت کنم.»

نقره‌ای به خورشید نگاه کرد که کم کم پایین می‌رفت. میو کرد: «باید بریم. اگر کمکی خواستم میام پیشت.»

کارامل جلوتر رفت و منتظر ماند. نقره‌ای هم خواست به او بپیوندد که آسمان‌پا گفت: «صبر کن.»

نقره‌ای به طرف نهر برگشت: «چی شده؟»

آسمان‌پا خیلی جدی به نقره‌ای خیره شد. میو کرد: «نقره‌ای. از سایه‌ای برحذر باش که قبیله‌ی آتش رو در بر گرفته.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=37456
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 1689 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.