مجلهی خبری «صبح من»: همان طور که نقرهای به غرش آسمان گوش میداد، خوابش برد. وقتی چشمانش را باز کرد، جایی آشنا بود. جایی که صخرههای زیادی داشت و باد میوزید.
صدای پنجههای دو گربه به گوش نقرهای رسید. از روی غریزه، در گوشهای پنهان شد. صدای قدم پنجهها درست جلوی جایی که نقرهای پنهان شده بود، متوقف شد. نفسش را حبس کرد.
صدای اول، صدایی پرابهت بود که مشخص بود به دستور دادن عادت کرده است. صدا میو کرد: «چرا فرار کردی؟»
صدای دوم با حالتی تدافعی پاسخ داد: «اونجا جای من نبود.»
صدای اول فریاد کشید: «نبود که نبود. تو برای من کار میکنی. این قضیه رو که یادت نرفته، پشمی؟»
پشمی میو کرد: «معلومه که یادم نرفته، قربان. اما خوتون بهتر میدونید. اونها هیچ شانسی در برابر شما ندارند. ارتش شما بینظیره. اونا یه مشت پیشی خونگی بیعرضه هستن. مگه میخوان چی کار کنند؟»
صدای اول قهقههای شیطانی سر داد و گفت: خوبه. خوبه. خوشم اومد. جاسوس بینظیر من.»
با رفتن گربهها، تصویر جلوی چشم نقرهای تار شد و از خواب پرید. سردرگم، سر جایش نشست. منظور از «یه مشت پیشی خونگی بیعرضه» قطعا قبیلهی آتش بود. اما چه کسی بود که از قبیله، جاسوسی میکرد و فرار کرده بود؟ کم کم لامپ بالای سر نقرهای روشن شد. فهمید جاسوس چه کسی بوده است اما هنوز نفهمیده بود که چرا و برای چه کسی و اصلا از چه چیزهایی جاسوسی کرده است و آن مکان درون خوابش کجا بود.
نقرهای سعی کرد تمرکز کند اما با صدای باران شلاقی تقریبا غیرممکن بود. تصمیم گرفت دوباره بخوابد. همین که چشمانش گرم شدند و پلکهایش روی هم افتادند، صدایی شنید. گوشهایش تیز شدند.
نقرهای نشست و گوشهایش را بیشتر تیز کرد. صدا، شبیه صدای آه کشیدن بود و از بیرون لانهی جنگجویان میآمد. کنجکاوی نقرهای بر خوابآلودگیاش غلبه کرد و از لانه بیرون رفت. جسم قهوهای کوچکی را دید که از شدت سرما میلرزید.
نقرهای او را شناخت و پرسید: «قهوه؟ اینجا چی کار میکنی؟»
دندانهای قهوه به هم میخوردند: «…. از … لو… لو… لونه …. بیــ …. بیرو… بیرونم کردن.»
نقرهای او را به درون لانه راهنمایی کرد. قهوه در راهروی باریک بین بستر جنگجویان ایستاد و تقلا کرد تا گرم شود. دقیقا زیر دم خیس قهوه که از آن آب میچکید، خاکستری خوابیده بود. تمام آبهایی که از روی دم قهوه میچکید، روی صورت خاکستری میافتاد.
خاکستری که صورتش خیس خیس بود، با صدای بلندی در خواب گفت: «مامان! دوش رو ببند!»
نقرهای قهوه را کناری کشید که جای خالی رعد بود. سر خاکستری را نوازش کرد و زمزمه کرد: «دوش رو بستم عزیزم. حالا راحت بخواب!»
خاکستری لبخندزنان غلت زد و گفت: «ممنون مامان. دوستت دارم!»
نقرهای میخواست به این گفتوگو ادامه دهد که نتوانست. داشت از خنده منفجر میشد. به زور جلوی خودش را گرفت و سمت قهوه رفت که خودش را میلیسید تا خشک شود. آهسته از کارآموز پرسید: «برای چی بیرونت کردن؟»
قهوه پچ پچ گفت: «اونا فکر میکنن من تندر رو لو دادم ولی من هیچی یادم نیست.»
نقرهای پاسخی نداد. یادش بود که قهوه به طرف رعد رفته بود. میو کرد: «اما من دیدمت که رفتی پیش رعد.»
چشمان گربهی کوچک گرد و سپس غمگین شد. نقرهای به یاد ماجرای خاکستری و کارامل افتاد که مربوط به خیلی وقت پیش بود. در آن زمان، خاکستری به کارامل حرفهای نابجایی زده بود و بعد فراموش کرده بود. نقرهای توانسته بود از قدرت بازیابی حافظهاش استفاده کند و با این کار، پای گربهی سایهای مرموزی به زندگی و خوابهای نقرهای باز شد.
نقرهای دمش را روی دم خیس گربه کوچولو گذاشت و وقتی قهوه با تعجب نگاهش کرد، گفت: «فقط تمرکز کن و سعی کن به یاد بیاری چی شده بود.»
قهوه از شدت تمرکز، دندانهایش را روی هم میسایید. پس از چند دقیقه میو کرد: «یه سایهای اومد کنارم و دورم پیچید. توی گوشم زمزمه کرد و بهم دستور داد که برم و ماجرای تندر رو به رعد بگم. هیچ اختیاری از خودم نداشتم. وقتی که رعد و تندر دعوا میکردند، دوباره دورم پیچید و به من تبریک گفت. بعد همه چی رو فراموش کردم.»
چشمان سبز ـ آبی قهوه گرد شده بودند. نقرهای به پنجههایش خیره شد. تا الان چهار بار سر و کارش با گربهی سیاه سایه افتاده بود؛ ماجرای خاکستری و کارامل، خوابش از نبردی خونین در جایی ناشناس، ماجرای سرود تولد گربه گندهه و همین الان. کمی که دقت کرد، متوجه شد گربهی سایهای زمانی به سراغش میآید که اتفاق مهمی برای نقرهای در شرف وقوع باشد. نقرهای با خودش فکر کرد: «الان هم یکی از اون وقتهاست.»
قهوه با نگرانی پرسید: «نقرهای، اون سایه چی بود؟»
نقرهای لبخند زد اما لبخندش به چشمانش نرسید: «نگران نباش. اون با من کار داره.»
نقرهای خدا را شکر کرد که لانه تاریک بود پون قهوه سیخ شدن خزِ نقرهای را ندید. جنگجو، قهوه را به رختخواب برد و گفت: «حالا بگیر بخواب و نگران هیچی نباش. من فردا صبح همه چیز رو براشون توضیح میدم؛ قبول؟»
چشمان قهوه کم کم رو به بسته شدن رفت: «قبوله.»
چند دقیقه بعد، قهوه به خواب رفت و نقرهای با نگرانی به بارانی که همچنان میبارید، خیره شد.
ادامه دارد…