مجلهی خبری «صبح من»: کارامل از خواب بیدار شد. سرحالِ سرحال بود. یاد پارسال افتاد. همین موقعها بود که نقرهای در به در دنبال اتحاد گربههای خانگی برای ورود به جنگل بود. لبخندی زد و ناگهان لبخندش محو شد. تازگیها خیلی از برادرش دور شده بود.
صدای خمیازهای از آن طرف لانه، توجهش را جلب کرد. خاکستری که تازه از خواب بیدار شده بود، به کارامل نگاه کرد و میو کرد: «صبح به خیر عزیزم! خوب خوابیدی؟»
کارامل تا جایی که میتوانست با شادی جواب داد: «صبح به خیر. ممنون.»
خاکستری، گربهی مهربان و سادهای بود که از قضا، نامزد کارامل هم بود. با اینکه بیشتر گربهها او را بیعرضه میدانستند، اما کارامل به خاطر مهربانی و صداقتش، او را دوست داشت.
خاکستری جلو آمد و پرسید: «بریم صبحونه بخوریم؟»
کارامل بهانه آورد: «دوست دارم برم یه خورده تنهایی قدم بزنم. بعدا میخورم. فکرم یه خورده درگیره، تا آروم نشم، نمیتونم بخورم.»

خاکستری کمی پکر شد: «باشه … پس… بعدا میبینمت!»
کارامل به بیرون از لانه خزید و در برابر نور خورشید، پلک زد. یک راست به طرف ورودی اردوگاه رفت و از آنجا، پا به درون جنگل کاج و سروی که دیگر خانهاش بود، گذاشت. با خودش فکر کرد: «چقدر خوبه که درختای قلمروی ما، همیشه سبزن.»
با این فکرها به طرف مکان محبوبش رفت. صخرهای بلند که اتفاقی هفتهی پیش، آن را کشف کرده بود. از آنجا میتوانستی همه جای جنگل را ببینی. کارامل عاشق آنجا شده بود.
اما امروز دل و دماغ آن را نداشت که از صخره بالا برود. به جای آن، در کنار بوتههای پایین صخره نشست و در نهر کوچکی که از آنجا میگذشت، به خود نگاه کرد.
از تصویر خودش پرسید: «خوبه بعضی وقتها تنها باشی، نه؟»
صدای میویی را شنید که پاسخ داد: «موافقم.»
کارامل با تعجب میو کرد: «اینجا که کسی غیر از من نیست. پس این صدای میو چیه؟»
این بار صدای میو را از پایین و از نهر کمعمقی شنید: «نگران نباش. خل نشدی. کارامل من تو آبم… این پایین رو نگاه.»
کارامل به پایین نگاه کرد و تصویر خود را دید که میخندد. در حالی که کارامل واقعی، اخم کرده بود. با سردرگمی پرسید: «الان… من دارم … با انعکاس خودم تو آب حرف میزنم؟!»
کارامل درون آب خندید. از قرار معلوم، زیادی خوشخنده بود: «دقیقا. چقدر باهوشی تو … ممم … چرا ناراحتی؟»
کارامل واقعی میو کرد: «حدس بزن.»
انعکاس کارامل فکر کرد و گفت: «من میتونم به تو مشاوره بدم ولی ذهنت رو نمیتونم بخونم. بگو دیگه. دارم از کنجکاوی میمیرم.»
کارامل با خودش فکر کرد، دیوونه نبودم که شدم. دارم با خودم حرف میزنم!
خندهی عصبی کارامل در فضای کوچک آنجا پیچید.
کارامل درون آب، حیران به کارامل بیرون آب نگاه میکرد که کارامل واقعی، با خشم، تصویر خودش را در آب به هم ریخت. تصویر کارامل به هم ریخت و کارامل پنجهی خیس خود تکاند.

آب که آرام گرفت، کارامل درون آب برگشت. با دلسوزی میو کرد: «کارامل، من رو از خودت نرون. من میخوام کمکت کنم.»
کارامل پاسخ داد: «تو واقعی نیستی.»
ـ «چه اشکالی داره؟ بعضی وقتها یه چیز غیرواقعی هم خوبه… ام…. راستش …. من در واقع یه جادو هستم، کارامل.»
ـ «منظورت چیه؟ واضح حرف بزن.»
ـ «من یه گربهی تنها و بیکس بودم که گذرم به اینجا خورد. یهو از ناکجا یه سایهی سیاه مات گربه شکل، جلوم ظاهر شد. وقتی ازش خواستم بره کنار، عصبانی شد و من رو درون آب هل داد. وقتی اوجا افتادم، دیگه نتونستم بیام بیرون. مجبور شدم همین جا بمونم تا ابد.»
کارامل که تحت تأثیر قرار گرفته بود، پرسید: «تو کی هستی؟»
تصویر کارامل محو شد و تصویر ماده گربهی خاکستری زیبایی با چشمانی آبی، مهربان و غمگین، ظاهر شد: «من آسمانپا هستم. درمانگر قبیلهی آتش!»
کارامل در جا خشکش زد.
ادامه دارد…