مجلهی خبری «صبح من»: کارامل به هوای تماشای ماه از لانه بیرون رفت. همیشه وقتی خیلی به ماه خیره میشد، خوابش میگرفت. همین که از لانه بیرون خزید، سایهای خاکستری را دید که در میان محوطهی باز نشسته است. جلو رفت و پدرش را دید.
با پچپچی متعجب پرسید: «پدر؟ شما هم مثل من خوابتون نمیبره؟»
بورانشاه برگشت و همراه با جلو آمدن دخترش، سرش را با او چرخاند تا اینکه در کنارش قرار گرفت. پاسخ داد: «نه. نوبت نگهبانیمه.»
کارامل نشست و با گیجی به او نگاه کرد: «فکر میکردم نوبت مشکیه.»
بورانشاه گفت: «بود. اما من میخواستم یه شب تنهایی بیرون خلوت کنم.»
سرش را به طرف کارامل چرخاند. لبخند مهربانی در زیر سبیلهایش پنهان بود. میو کرد: «پیشی من چطوره؟»
کارامل خندید: «پدر! من که دیگه بچه نیستم.»
بورانشاه با پنجهاش پیشانی کارامل را نوازش کرد: «تو پیرترین گربهی دنیا هم که باشی، باز هم پیشی کوچولوی منی.»
کارامل خُرخُر کرد و سرش را روی شانهی پدرش گذاشت. پس از چند لحظه سکوت، کارامل سرش را بلند کرده و میو کرد: «تازگیها خیلی از خودتون کار میکشید. نگرانتونم.»
بورانشاه به پنجههایش خیره شد: «نگران نباش. من خوبم. فقط میخوام کارها به بهترین شکل انجام بشن.»
کارامل زیر لب گفت: «مطمئنم که این، تنها دلیلش نیست.»
بورانشاه خمیازهای بزرگ کشید و با زیرکی پرسید: «نیست؟!»
کارامل با جدیت میو کرد: «نخیر، نیست. رهبران همهی قبایل، کار کمی برای خودشون باقی میذارن و بقیهی کارها رو به معاون میسپارن اما تو قبیلهی ما برعکسه. از وقتی به اردوگاه حمله شده، شما دارید پنج برابر گذشته … کار … می … کنید… »
کارامل با دیدن سر فرو افتادهی پدرش، صدایش رفته رفته خاموش شد: «چیز بدی گفتم؟ ببخشید.»
گربهی سفید، سرش را محکم تکان داد طوری که انگار میخواست افکارش را دور بریزد. لبخندزنان به کارامل نگاه کرد اما فقط دهانش میخندید: «اوه، نه. چیزی نیست. زیادی حساس شدم. فقط همین.»
کارامل به او خیره ماند و چیزی نگفت. چند لحظه سکوت شد و رهبر قبیله سرش را پایین انداخت: «همهش تقصیر منه که اونا حمله کردن. که پرنسس مرد و پرنس، افسردگی گرفت. باید حدس میزدم که قراره برامون تله کار بذارن. حیلهگری قبیلهی آب یادم رفته بود. خیلی خوشخیال بودم.» و آهی جگرسوز و از ته دل کشید.
کارامل مخالفت کرد: «این طور نیست. شما بهتر از هر گربهی دیگهای عمل کردید. هیچ کس نمیتونست بهتر از شما یه مشت گربهی خونگی لوس رو تبدیل به جنگجویان بینظیری کنه. شما بودید که … »
بورانشاه لبخند محبتآمیزی به او زد: «خب خب. دیگه بسه. لازم نیست از شاهکارهام تعریف کنی. خودم میدونم. حالا دیگه برو بخواب. شبت به خیر پیشی کوچولو.»
کارامل با تردید پرسید: « شما هم میخوابید؟»
بورانشاه پنجهی راستش را بالا برد و با جدیت، قول داد: «به محض اینکه اولین گربه بیدار شد. قسم میخورم!»
کارامل خندید و بلند شد: «شب به خیر.» به لانه بازگشت و پس از مدتی، خوابش برد.
ادامه دارد…