مجلهی خبری «صبح من»: کارامل با صدای ببری از خواب پرید: «بیدار شید.» به زحمت از جا بلند شد. بدنش از سرما بیحس شده بود. تلو تلوخوران از لانه بیرون رفت. برادرش را پیدا کرد و پرسید: «دیشب چی شد؟»
نقرهای خمیازهای عظیم کشید و پرسید: «مگه دیشب چی بود؟»
فراخوان بورانشاه باعث شد کارامل بیخیال نقرهای شود. وقتی همه جمع شدند، رهبر قبیله در حالی که دمش را پیچ و تاب میداد و مشخص بود هم نگران و هم خشمگین است، پرسید: «شروع کنیم؟»
وقتی همه ساکت شدند، رهبر میو کرد: «مطمئنم همه کنجکاوید بدونید دیشب چی شد و تصمیم ما چیه. دیشب، رهبر قبیلهی باد با گستاخی تمام از ما خواست، یا بهتر بگم مجبورمون کرد که یا از اینجا بریم یا تا سر حد مرگ برای حفظ قلمرویی که متعلق به ماست، بجنگیم.»
بلوطی پرسید: «چرا؟»
ـ ظاهراً میخواد قلمروی خودشون و دو قبیلهی دیگه بزرگتر بشه. اما مطمئن باشید به محض اینکه ما سقوط کنیم، دو قلمروی دیگه رو میگیره و خودش به جنگل حکومت میکنه.
میوهایی حاکی از نگرانی در اردوگاه پیچید. رهبر قبیله، گربهها را ساکت و میو کرد: «اگه خود من تنها بودم و مسئولیت شماها با من نبود، ترجیح میدادم با افتخار بمیرم تا اینکه یک عمر با احساس یک فراری زندگی کنم. ولی من در قبال شما مسئولم و به همین خاطر، میخوام از شما بپرسم که میجنگید یا تسلیم میشید؟ چند لحظه خوب بهش فکر کنید.»
پچ پچها در میان جمعیت شدت گرفت. پس از مدتی، بورانشاه صدایش را بالا برد: «مهلت تموم شد. نظرتون چیه؟»
از انتهای جمعیت، دوده پوستین فریاد زد: «من میخوام شرافتمندانه بمیرم تا سالها با پشیمونی زندگی کنم.»
همهی سرها ناگهان به طرف او چرخیدند. دودهپوستین، خجالتزده پنجههایش را نگاه کرد و با صدایی زمزمهوار گفت: «خب، شماها به جز اینجا جای دیگهای هم برای موندن دارید. ولی من ندارم.»
سکوت سنگین همچنان ادامه داشت تا اینکه فریاد موافقت جنگجویان در اردوگاه پیچید. بورانشاه به سختی جنگجویان مشتاق را ساکت کرد و پرسید: «کسی هست که بخواد بره؟»
ناگهان اردوگاه ساکت شد. آن قدر ساکت که کارامل صدای قدمهای مورچههایی را که زیر پنجههایش وول میخوردند، میشنید. جنگجویان به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر بودند کسی تسلیم شود.
بورانشاه میو کرد: «من خوشبختترین رهبر دنیام که جنگجوهای وفاداری مثل شما رو دارم.» اما احساسات رهبر قبیله بیش از این طول نکشید و او با جدیت ادامه داد: «ما نمیخوایم بذاریم که به همین راحتی خونهمون رو ازمون بگیرن. بنابراین باید یه سری کار انجام بدیم.»
بورانشاه لحظهای مکث کرد و ادامه داد: «مشخص نیست قبیلهی باد چه زمانی به ما حمله میکنه، چه تعداد جنگجو داره و آیا با متحدانش هست یا نیست. به خاطر همین باید دیوارهای اردوگاه رو مقاومسازی کنیم. سرعت آموزش کارآموزهامون، نگهبانی از مرزهامون و تعداد گشتها و شکارها چند برابر میشه. ما گربههایی نیستیم که به این سادگی تسلیم بشیم، درسته؟»
گربهها فریاد موافقت سر دادند و روحی تازه و پرشور به کالبد بیجان قبیله دمیده شد. ناگهان میوی غروب از ورای فریادهای شادمانه به گوش رسید: «معذرت میخوام. اما شما یه چیز رو در نظر نگرفتید.»
همه ساکت شدند و کنجکاوانه، به گربهی نارنجی خوشقیافه چشم دوختند. غروب مستقیم به بورانشاه نگاه میکرد: «با تمام احترامی که براتون قائلم بورانشاه، اما باید بگم حتی اگر هم پیروز بشیم، تعداد کمی از ما زنده خواهند موند. ما نصف عمرمون رو روی دستهی مبل چرت میزدیم و فقط یه بار درست و حسابی جنگیدیم که اونم بیشتر از روی غریزه بود. ببخشید، اما چطور انتظار دارید پیروز بشیم وقتی حریفان ما تموم عمرشون رو جنگیدن؟»
شادی و غرور از اردوگاه رخت بر بست و نگاههای نگران به طرف بورانشاه چرخیدند. بورانشاه به شدت فکر میکرد و تلاش میکرد تا راهحلی مناسب پیدا کند. اما انگار همهی راهها به بنبست مرگ و ناامیدی میرسیدند. سرانجام اعتراف کرد: «نمیدونم.»
نفس گربهها در سینه حبس شد. آتش اعتراض کرد: «چطور میتونی این قدر راحت با یه مسئلهی کوچیک تسلیم بشی؟ ممکنه هنوز راهی مونده باشه و ما بهش فکر نکرده باشیم.»
زمزمهی میووار گربهها، حرف آتش را تأیید کردند. بورانشاه آتش را به چالش کشید: «خب اگه راهی هست بفرما. فرض کن تو رهبر قبیلهای. چه راهی به ذهنت میرسه؟»
آتش سعی میکرد از موضع خود پایین نیاید. اما جز همان راههای قدیمی، چیزی به ذهنش نرسید. سرش را پایین انداخت و تسلیم شد. بورانشاه آهسته گفت: «دیدی؟ هیچ راهی وجود نداره.»
گربههای قبیلهی آتش، آهی از سر ناامیدی کشیدند. بورانشاه نگاهش را از آنها دزدید. در دل خودش را سرزنش میکرد. در همین لحظات سخت بود که فکری به ذهن نقرهای رسید. با صدای بلند میو کرد: «ولی یه راهی هست که شاید جواب بده.»
گربهها و رهبر قبیله با تردید به سوی نقرهای سر چرخاندند.
ادامه دارد…