مجلهی خبری «صبح من»: آن شب، نقرهای مانند هر جنگجوی خسته پس از یک روز پرکار، به خواب عمیقی فرو رفت. نفهمید چقدر خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید. خزش از شدت ناآرامی سیخ ایستاده بود. بلند شد و از روی گربههای خوابیده، رد شد تا به بیرون برود.
تحمل اینکه داخل اردوگاه باشد را نداشت. دلش میخواست … دلش میخواست … آه کشید. خودش هم نمیدانست که در آن لحظات از زندگی چه میخواهد.
نگهبان آن شب، پیچک بود؛ مادهگربهی طوسی رنگ مهربانی که در آن لحظه داشت خمیازه میکشید. نقرهای آهسته از پشت او رد شد و بدون اینکه صدایی او را لو دهد، وارد جنگل شد. چند قدم آهسته روی چمنهایی که در زیر سایهی درختان درخشش کمرنگی داشتند، برداشت. خشخش چمنها ناخودآگاه او را وادار کرد که راه برود و مدام، قدمهایش را تندتر و تندتر کند. تا جایی که دیگر مثل شبحی سایهای، از میان جنگل تاریک رد میشد. مناظر اطرافش تار شده بودند.
وقتی به نفسنفس افتاد، قدمهایش را آهسته و آهستهتر کرد تا جایی که کاملاً ایستاد. سرش را بالا آورد تا ببیند کجا امده است. با دیدن منظرهی روبهرویش نفسش بند آمد: «وای!»
روی پرتگاهی بلند ایستاده بود. که در شرق قلمروی قبیلهی آتش قرار داشت. ارتفاع پرتگاه از درختان سر به فلک کشیدهی کاج هم بیشتر بود. هلال لاغر ماه درست روبهرویش بود و باعث میشد همه چیز درخشش نقرهای قشنگی داشته باشد. از پنجههایش پرسید: «چرا من رو اینجا آوردین؟»
جوابی نشنید. باد تندی از پشت سرش وزید و نزدیک بود نقرهای را از لبهی پرتگاه پایین بیندازد. به سختی تعادلش را حفظ کرد و چند قدم عقب رفت. نفس راحتی کشید.
نسیمی دور سرش چرخید و درون گوشش زمزمه کرد: «بخواب نقرهای.»
نقرهای بلند میو کرد: «اِ! مثل اینکه زبون بادی هم بلدم!»
نسیم دوباره زمزمه کرد: «بخواب نقرهای، بخواب!»
نقرهای با بیحوصلگی گفت: «برو بابا دلت خوشه. بخوابم که چی؟»
هنوز هم حرف نسیم همان بود: «بخواب نقرهای. بخواب.»
ـ خوابم نمیاد. دست از سرم بردار.
ـ بخواب نقرهای، بخواب.
ـ برای چی باید به حرفت گوش بدم؟
ـ بخواب نقرهای. فقط بخواب.
نقرهای عصبانی شد و میو کرد: «خوابم نمییاد. مگه زوره؟!»
نسیم ناگهان متوقف شد و با عصبانیت در گوش نقرهای وزید: «هِی! وقتی میگم بخواب، یعنی بخواب. حرف نزن.»

نقرهای با دلخوری گفت: «خیلی خب. باشه. الان میخوابم. چرا دعوا داری؟» با ناراحتی جابهجا شد و چانهاش را روی پنجههایش گذاشت. نچ نچی کرد و چشمانش را بست. ناگهان احساس کرد دمای نسیم بالاتر میرود. پرسید: «داری چی کار میکنی؟»
نسیم گرمتر شد: «دارم گرمت میکنم که زودتر بخوابی. داری دیوونهم میکنی!»
نقرهای که کمی خوابش گرفته بود، میو کرد: «ممنون.»
ـ «تشکر لازم نیست. فقط بخواب!»
نقرهای خمیازه کشید و تقریباً همان لحظه خوابش برد…
ادامه دارد…