مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای دید که خواهرش و خاکستری وارد اردوگاه شدند اما دوست نداشت با آن دو، روبرو شود. بنابراین، قبل از بیهوش شدن میونل، بدون اینکه کسی متوجه شود، به لانهی جنگجویان رفت.
گوشهی تاریک پناه گرفت به طوری که اگر کسی از بیرون به داخل لانه، سرک میکشید، فقط یک جفت چشم آبی غمگین را میدید. خودش هم نمیدانست درونش چه خبر است. سردرگم، ناراحت، وحشتزده و در عین حال، شاد بود. آنقدر احساسات متناقض درون نقرهای جولان میداد که کلافه شد. کسی را میخواست که از عمق وجود، با او همدردی کند اما هیچ کس را سراغ نداشت.
زمزمهکنان آرزو کرد: «کاش میتونستم با یکی حرف بزنم و اون من رو بفهمه.»
خودش میدانست آرزویش بیفایده است. اصلا نمیدانست برای چه این آرزو را با صدای بلند به زبان آورده بود.
نقرهای سرش را محکم تکان داد تا افکارش را دور بریزد. خیلی خسته بود. دیشب، اصلا خوب نخوابیده بود و صبح هم زود بیدار شده بود. رخت خوابش را پیدا کرد. چند باری روی آن چرخید تا برای یک چرت کوتاه، آماده شود.
خودش را تِلِپی روی انبوه خزههای خشک انداخت. در حالی که خزهها در زیر بندش قِرِچ قِرِچ میکردند، جابهجا شد. با غصه، به میوهای شاد جنگجویان گوش داد. احساس اضافه بودن میکرد.

ناگهان عطسه کرد و تار خز زنجبیلی رنگی که برای کارامل بود، روی پنجهاش افتاد. بدون اینکه خودش بخواهد، اشک در چشمانش جمع شد و در همان حال، خوابش برد. خیلی وقت بود که اینقدر احساس بدبختی نمیکرد.
کارامل با خوشحالی به تبریکهایی که یکی پس از دیگری به طرفش سرازیر میشد، پاسخ داد اما آن طور که باید و شاید، از این کار لذت نمیبرد. در اعماق وجودش، غم و اندوه آزارش میداد. عذاب وجدانی مانند کاری که باید انجام میداده و نداده، داشت.
ناخواسته، صحبت پشمک با پرنس به گوشش خورد. پشمک میگفت: «چرا قبول کردی بیای جنگل؟ تو که زندگیت خوب بود.»
پرنس با اوقات تلخقی جواب داد: «نادون بودم. راضی شدی؟»
پشمک گفت: «دوست عزیز … »
ـ «من دوست تو نیستم. سرم درد میکنه. دست از سرم بردار.»
پشمک صدایش را پایین آورد: «همهش تقصیر نقرهای بود، نه؟ اون باعث شد پرنسس … »
پرنس سرش فریاد کشید: «خفه شو! نمیخوام با دهنی که هزار تا دروغ و شایعه سر هم میکنی، اسم خواهرم… خواهر عزیزم … رو بیاری.»
پس از این فریاد، پرنس رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت. شانههای میلرزید.
پشمک میو کرد: «ولی به هر حال، نقرهای باید سزایِ … »
پرنس دوباره فریاد زد: «گفتم برو گم شو!»

کارامل، دور شدن پشمک را ندید. نفسش بند آمده بود. هرگز ندیده بود کسی این طور بدخواهانه دربارهی کسی حرف بزند. با وحشت زیر لب زمزمه کرد: «نقرهای… برادر بیچارهی من… الان کجایی؟»
ناگهان فهمید چه چیزی آزارش میداده است؛ فکر کردن به برادرش، نقرهای!
ادامه دارد…