تاریخ : جمعه, ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴ Friday, 18 April , 2025
4
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای – بخش صد و یازدهم

  • کد خبر : 32067
  • 09 آذر 1402 - 11:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای – بخش صد و یازدهم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای که اجباراً راهی شکار شده بود، در پی فرصتی برای رهایی از دست دو مراقبش و فرار کردن بود. از آن طرف، کارامل نگرانی‌های خودش را داشت و ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: خاکستری میو کرد: «حدس بزن کی اینجا رو به من معرفی کرد؟»

کارامل پرسید: «کی؟ نمی‌تونم حدس بزنم.»

خاکستری صدایش را پایین آورد: «دوده‌پوستین!»

نفس کارامل در سینه حبس شد: «باورم نمی‌شه! جدی می‌گی؟»

خاکستری به تأیید سر تکان داد: «آره. مثل اینکه به اینجا می‌گن «قلب زمین». فکر کنم گربه‌ها اینجا با هم قرار می‌ذارن.»

کارامل نگاهی به بالای سرش و شاخه‌های در هم تنیده‌ی بیدهای مجنون که آویزان بودند، انداخت. هرازگاهی نسیمی می‌وزید و لحظه‌ای آسمان از لابه‌لای شاخه‌های لرزان بید مجنون پدیدار می‌شد. میو کرد: «آره. بهش میاد.»

خاکستری متفکرانه و آهسته پرسید: «به نظرت نقره‌ای تعقیب‌مون کرده؟»

کارامل تدافعانه و با کمی تعجب پرسید: «چرا باید همچین کاری کنه؟»

ـ چه می‌دونم. ولی فکر کنم قصد داشت همین کار رو کنه. از حالت چهره‌ش معلوم بود. احتمالاً می‎‌خواست بفهمه من با تو چی کار دارم

ـ من نقره‌ای رو بهتر از هر کسی می‌شناسم. اگر هم خواسته دنبالمون بیاد، تا الان منصرف شده. من مطمئنم.

«آهان. باشه.» خاکستری به بوته‌های گل سرخ چشم دوخت. هردو لحظه‌ای ساکت بودند تا اینکه کارامل با کم‌رویی پرسید: «اِممم … خاکستری؟»

خاکستری سرش را به طرف او برگرداند. از قیافه‌اش پیدا بود که نمی‌تواند حدس بزند کارامل با او چه کاری دارد.

کارامل با دمش روی زمین ضرب گرفت: «خاکستری… من نمی‌دونم چطور می‌خوایم برگردیم اردوگاه. یه جوری‌ام. انگار … انگار خجالت می‌کشم با بقیه‌ی گربه‌ها روبه‌رو شم … مخصوصاً نقره‌ای و بوران‌شاه … من نمی‌دونم می‌خوایم به اونا چی بگیم.» در حین گفتن این حرف‌ها، ریتم ضرب دم کارامل تندتر می‌شد.

خاکستری کمی فکر کرد و سپس با آرامش میو کرد: «درباره‌‎ی پدرت لازم نیست نگران باشی. صبح رفتم هر چی رو که به تو گفتم، به اون هم گفتم. مشکلی با این قضیه نداشت.حتی فکر کنم ته دلش راضی هم بود!»

کارامل لبخندی زد و خاکستری ادامه داد: «اگه یادت باشه، نقره‌ای گربه‌ای بود که می‌خواست ما رو به هم برسونه. این طور نیست؟»

کارامل به تأیید سر تکان داد و خاکستری خندید: «گربه‌ها ذاتاً کنجکاون. احتمالاً همه تا الان فهمیدن ما کجاییم. اصلاً … مگه مهمه بقیه چی فکر می‌کنن؟»

کارامل به خاکستری نگاه کرد: «ممنونم.»

خاکستری به اطراف نگاه کرد: «کاری نکردم. فقط واقعیت رو گفتم. خب … داره دیر میشه. اگر دیر برگردیم، رعد عصبانی میشه و اصلاً دوست ندارم بدونم چه شکلی میشه. هر چی زودتر راه بیفتیم، زودتر هم می‌رسیم.»

کارامل بلند شد و همراه خاکستری از سراشیبی منتهی به «قلب زمین» بالا رفتند. آن چند لحظه قدم زدن زیر سقف برگ سبز درختان که کم کم رو به زردی می‌رفتند و مسیری که باید تا اردوگاه طی می‌کردند، تا ابد در عمق وجود کارامل حک شد. خیی وقت بود که این قدر احساس خوشبختی نمی‌کرد.

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=32067
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 424 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.