مجلهی خبری «صبح من»: کمی بعد، نقرهای یک چشمش را باز کرد. دور و برش را نگاه کرد تا ببیند که خبری از نسیم هست یا نه. برنامهاش این بود که خودش را به خواب بزند تا نسیم پی کارش برود و خودش هم فرار کند. مثل اینکه موفق شده بود. اگرچه واقعاً به خواب رفته بود.
آهسته نشست. به هلال ماه روبهرویش نگاه کرد. آه کشید. نگاهش را به ستارههای روبهرویش دوخت. آسمان جنگل خیلی پر نورتر و پر ستارهتر از آسمان شهر بود.
سعی کرد صورت فلکی کودکیاش را در آسمان آنجا پیدا کند. بچه که بود، میشنید که انسانها از چیزی به نام «کهکشان راه شیری» صحبت میکنند، دستهایشان را بالا میبرند و ستارهها را به وصل میکنند و شکل میسازند.
نقرهای هنوز بچه بود و نمیتوانست حرفها و رفتارهای آنها را درک کند؛ حتی نمیتوانست درست حرفهایشان را بشنود! وقتی شبها بیرون میرفت، پنجهاش را مانند صاحبانش در آسمان تکان میداد و ستارهها را وصل میکرد. پس از تلاشهای بسیار، سرانجام موفق شد شکلی شبیه یک گربهی باابهت بسازد. اسمش را گذاشته بود: «کهکشان راه پیشی!»
دوباره خاطرات را در ذهنش مرور کرد. به یاد نمیآورد که چرا چنین شکلی ساخته یا چنین اسمی برای آن انتخاب کرده است. فقط میدانست پس از اینکه از خواهرش جدا شده بود، «راه پیشی» همدم شبهای تنهاییاش بود. دوباره آه کشید. یعنی این موضوع برای چند وقت پیش بود؟
صدایی از پشت سرش میو کرد: «ایدهی قشنگی بود.»
نقرهای از حا پرید و در آن واحد، ضربان قلبش به قدری تند شد که او را به یاد لرزش تلفن صاحبان قدیمیاش انداخت: «تو کی هستی؟»
صدا دلخور شد: «چقدر سریع فراموش میکنی.»
نقرهای با ناراحتی ساختگی پرسید: «تو تو بیداری هم دنبالمی؟»
ـ نه. تو الان خوابی. فقط فکر میکنی که بیداری.
ـ چی؟! دو دقیقه وقت بده این رو بفهمم!
ـ «بیخیال نقرهای. دنبال چی میگشتی؟» میوی شنلپوش وجود نقرهای را سراسر آرامش کرد: «دنبال کهکشانم بودم.»
ـ «بذار برات پیداش کنم.» کنار نقرهای نشست. شنلش پشت سرش پیچ و تاب خورد. رنگ ارغوانی قشنگی داشت. چهرهی شنلپوش در زیر کلاه شنلش، مانند سایهای سیاه بود. نقرهای با دیدن آن، خودش را عقب کشید.
شنلپوش متوجه شد: «نترس. به وقتش خودم رو بهت نشون میدم.»
نقرهای به تأیید سر تکان داد. نگاهش را به آسمان برگرداند. پنجهای سفید، مانند برف جلوی دیدش را گرفت: «پیداش کردم. نگاه کن.» پنجهاش را در هوا تکان داد و ستارهها را وصل کرد. نقرهای میو کرد: «خودشه.»

شنلپوش به جایی که قلب گربهی ستارهای بود، اشاره کرد: «اون ستاره رو میبینی؟ پرنورترین ستارهی کهکشانته. از قدیم، هر قهرمانی برای خودش صورت فلکی منحصربهفردی داشته؛ اما اون ستاره همیشه یه جایی از صورتفلکیشون بوده و هر دفعه هم یه معنای به خصوص داشته. این ستاره، توی قلب کهکشان توئه. میدونی این یعنی چی؟»
نقرهای با کنجکاوی پرسید: «یعنی چی؟»
سر شنلپوش به طرف نقرهای برگشت: «این یعنی امید.»
ادامه دارد…