مجلهی خبری «صبح من»: «روزی که زندگی کردن آموختم» رمانی از «لوران گوئل»، نویسندهی جوان و نامدار فرانسوی است. رمانی ماجراجویانه و در پی کشف رازهای انسان. اثری باشکوه پر از امید و محبت. یک نفس هوای تازه برای زندگی …
این رمان، داستان «جاناتان» را بیان میکند که به رغم موفقیتهای کاری، درگیر موضوعات زیادی در زندگی است. حادثهای به او یاد میدهد که زندگی، چیزی فراتر از روزمرگی ماست.
در ادامه، بخش چهارم این رمان را برای شما قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
جاناتان با دقت به او نگاه کرد.
مایکل گفت: «اگه بخوای از کارِت کنارهگیری کنی، من حاضرم سهامت رو بخرم.»
ـ «سهامم از دفتر؟!»
ـ « البته، سهم شیرینیت رو که نگفتم!»

جاناتان صدایش درنیامد. هرگز به این فکر نیفتاده بود. شرکتی را که با هم تأسیس کرده بودند، ترک کند؟ آنقدر از جسم و جان در این راه مایه گذاشته بود که سرانجام، این شرکت بخشی از وجودش شده بود. حس کرد که چیزی درون سینهاش گره خورده. ترک کردن دفتر برایش این معنی را داشت که انگیزهی اساسی زندگیاش را از دست بدهد. یعنی از صفر شروع کردن. همه چیز را از نو ساختن.
داخل کافه، صفحهی تلویزیونی که به دیوار میخکوب شده بود، تصاویر «اَستین فیچر»، قهرمان تنیس را پخش میکرد. بعد از اینکه چند هفته قبل «ویمبلدون» را برده بود، حالا به عنوان مرد شماره یک «یو اس اپن» در «فاشینگ مدو» حاضر میشد.
جاناتان در حالی که غرق فکر بود، تصویرها را نگاه میکرد. فروختن سهامش به مایکل باعث میشد که از آرزوی دیرینهاش که میخواست کسی شود که بهترین نتایج تجاری را به دست آورد نیز دست بشوید.
مایکل دنبالهی صحبت را گرفت و گفت: «باید وام بگیرم. کار سختیه ولی شاید برای همه بهتر باشه.»
«سلام به همگی.»
آنجلا سر میز آنها نشست و با اینکه لبخند ملایمی بر لب داشت، آه بلندی کشید تا شدت ناراحتیش را نمایان سازد. جاناتان این حالت را از حفظ بود.
مایکل مثل آنکه باد در گلو اندازد پرسید: «حالت چطوره؟ خوبی؟»
زن در حالی که چانهاش را به سوی جاناتان برمیگرداند، گفت: «دختر نخواست دندوناش رو مسواک بزنه. البته، من زیر بار نرفتم. ده دقیقه تمام مجبور شدم باهاش کلنجار برم. نتیجه اینکه وقتی به مدرسه رسیدیم، در بسته بود. مبجور شد زنگ اتاق نگهبان رو بزنه و بد و بیراه بشنوه. سزاش همین بود.»
مایکل که همچنان لبخند به لب داشت، پرسید: «طبق معمول قهوهی رقیق؟»
آنجلا در حالی که دوباره آه میکشید، گفت: «نه، دوبل.»

مایکل سفارش داد. آنجلا همراه لبخندی گزنده، نگاهی به جاناتان انداخت و گفت: «به نظر آروم میای، راحت و آسوده.»
مرد، سرش را بلند نکرد. زن، انگشتانش را در موهای بلوطی رنگ روشنش فرو برد که نوکشان شانههایش را نوازش میکرد و گفت: «سرزنشم کردی، گفتی به گیاههام بیشتر از دخترم میرسم ولی … .»
جاناتان با لحنی اعراضآمیز گفت: «من هرگز به این دلیل تو رو سرزنش نکردم.»
ـ «ولی گیاههای من هیچ وقت روی زمین ولو نمیشن و جیغ نمیکشن!»
جاناتان جلوی لبخندش را گرفت و بعد بدون آنکه سخنی بگوید، قهوهاش را نوشید. از جدا شدنشان سه ماه میگذشت ولی زن مثل قبل به طعنه زدن ادامه میداد و ناگهان مرد حس کرد که این رفتار به صورت عجیبی برایش خوشایند است. این احساس به او دست میداد که با وجود همه چیز، رابطهشان ادامه داشت. بنابراین متوجه چیزی شد که هرگز به آن باور نداشت؛ در اعماق ذهنش امید برقرار کردن دوبارهی رابطه به شکل نهفتهای وجود داشت.
اگر سهامش را به مایکل میفروخت، این امید را نیز از دست میداد، زیرا با این اقدام آخرین وابستگی روزانه با آنجلا را از بین میبرد.
سریع به سمت اولین قرارش رفت و شرکایش را در تراس کافه، جا گذاشت. لیست بازاریابیهایی که میبایست به آن رسیدگی کند، طولانی بود. روز سختی در برابرش خودنمایی میکرد ولی فردا تعطیل بود و برای استراحت، وقت کافی داشت. غافل از اینکه دو روز بعد، زندگیاش برای همیشه از این رو به آن رو خواهد شد.
ادامه دارد…