تاریخ : جمعه, ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴ Friday, 18 April , 2025
6
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وهفتم

  • کد خبر : 24451
  • 06 شهریور 1402 - 13:10
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وهفتم
در قسمت قبل خواندیم بوران، نقره‌ای را به مکانی عجیب برد. بوران در آن مکان، نامش یه بوران‌شاه تغییر پیدا کرد. به نظر می‌رسد که جنگل، او را به عنوان رهبر قبیله‌ی آتش پذیرفته است. حال بوران‌شاه باید به میان قبیله برگردد و رهبری را به دست گیرد...

مجله‌ی خبری «صبح من»: بوران‌شاه، به داخل اردوگاه رفت و یک‌راست، بالای صخره‌سنگ (سنگ بزرگی که رهبران هر قبیله، از بالای آن برای گربه‌هایشان صحبت می‌کردند) پرید. نیازی نبود قبیله را خبر کند. همه در محوطه‌ی باز میان اردوگاه، منتظر، به او خیره شده بودند.

نقره‌ای رفت و میان کارامل و خاکستری خود را چپاند و نشست. کارامل آهسته پرسید: «کجا بودی؟»

تا نقره‌ای خواست جوابی میو کند، بوران‌شاه سخنرانی‌اش را آغاز کرد: «همون طور که می‌دونید، از حالا به بعد، من رهبر شما هستم و بوران‌شاه نام دارم. دلیل غیبت ناگهانی‌ام هم همین بود. چند تا موضوع هست که باید با شما در میون بذارم:

یک، مقام‌های قبیله. ببری، معاون منه. رعد، فرمانده‌ست و گل‌برفی هم که درمانگره.

همه‌ی گربه‌ها جز بچه‌ها که شاگرد محسوب می‌شن، جنگجو هستند. مراسم تشریفاتی نداریم، چون تعدادتون خیلی زیاده. بعداً معلم‌های بچه‌ها رو انتخاب می‌کنم. فعلاً جنگاور نداریم. مگر اینکه خزفندقی و سرخس‌پا بخوان در این زمینه فعالیت کنن.»

و منتظر به آن دو خیره شد.

سرخس‌پا گفت: «نه، بوران‌شاه. ممنونیم. قبیله، گربه‌ی کهنسال نداره و ما با کمال میل، حاضریم کهنسال باشیم.»

بوران‌شاه میو کرد: «هر جور راحتید. مورد دو، بازسازی اردوگاه. اردوگاه خیلی وقته که متروکه بوده . باید همه تلاش کنیم اون رو بازسازی و به مکان امنی تبدیل کنیم. از فردا همه این کار رو می‌کنیم.

سه، حفاظت از مرزها. ما باید به قبایل دیگه بفهمونیم که ما برگشتیم و نذاریم اونا هر کاری خواستند توی قلمروی ما انجام بدن. بنابراین، باید گشت‌زنی‌هایی بر مرزهای قلمرو، مخصوصاً مرزهامون با قبایل خاک و آب، انجام بدیم. ببری، لطفاً گشت‌ها رو سازماندهی کن.»

ببری با تکان سر تأیید کرد.

«چهار، شکار. گربه‌ها، می‌تونید گروهی یا تکی به شکار برید. شکارهای گروهی رو باز هم ببری مدیریت می‌کنه.»

بوران‌شاه مکثی کرد و ادامه داد: «گربه‌های قدیمی‌تر قبیله، امیدوارم از اینکه ما اومدیم و اداره‌ی قبیله رو به عهده گرفتیم، ناراحت نشده باشید. از کمک شما در هر زمینه‌ای استقبال می‌کنیم.»

دوده‌پوستین با تمسخر میو کرد: «شاید اگه همه گربه‌ی جنگلی بودند، خوشحال‌تر هم می‌شدیم. مخصوصاً اون پیشی کوچولوی خاکستری که وقتی بهش گفتند ما رو تا اردوگاه راهنمایی کنه، هوا برش داشته. انگار خودمون نمی‌دونستیم خونه‌مون کجاست!»

نقره‌ای دید که خاکستری عمیقاً رنجید و دُمَش را با ناراحتی پیچ و تاب داد. تا خواست در دفاع از دوستش چیزی بگوید، سرخس‌پا با خشم به دوده‌پوستین گفت: «ساکت شو.» و خطاب به بوران ادامه داد: «متأسفم بوران‌شاه. خود شما هم که از ما هستی. همه‌ی شماها دیگه عضوی از قبیله هستید. اتفاقاً ما خیلی هم خوشحال هستیم. فقط این جوون بلد نیست چطور خوشحالی خودش رو نشون بده!»

به نظر رسید جوّ اردوگاه، کمی آرام‌تر شد. اما این موضوع، زیاد ادامه پیدا نکرد.

نقره‌ای حیرت‌زده شنید ببری که در طرف دیگر خاکستری نشسته بود، آهسته در گوش خاکستری میو کرد: «از دستش عصبانی هستی؟ می‌خوای بهش ثابت کنی یه پیشی خونگی کوچولوی بی‌عرضه نیستی؟ پس برو نشونش بده!»

خاکستری با تکان سر تأیید کرد. موقعیت دوده‌پوستین را در طرف دیگر اردوگاه سنجید، چنگال‌هایش را درآورد، ماهیچه‌هایش را منقبض کرد و با پرشی قدرتمند، بر روی دوده‌پوستین از همه‌جا بی‌خبر پرید…

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=24451
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 543 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.