مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای دنبال بوران میدوید. نمیدانست به کجا، اما میدوید. سرانجام به لبهی سراشیبی کمی تندی رسیدند و ایستادند.
نقرهای که به سختی نفس میکشید، پرسید: «اینجا … کجاست؟»
بوران هم نفس نفسزنان ایستاد: «گفتم که. چهار صخره. ببین.»
نقرهای کمی خم شد و به پایین سراشیبی نگاه کرد. چهار صخرهی بزرگ، هماندازهی هفت گربه که روی هم و روی دو پایشان بایستند، قرار داشت. نقرهای گفت: «وای! چه باشکوهه!»

بوران توضیح داد: «گوشههای قلمروی هر چهار قبیله، به یکی از این تختهسنگها میرسه. بیا بریم پایین و بهتر ببینیم.»
نقرهای و بوران از سراشیبی سُر خوردند و به زیر صخرهها رفتند. بوران جلوی تختهسنگی که گویا آتشین بود ایستاد و میو کرد: «این صخره، گوشهی قلمروی ماست. اونی که انگار خیسه، برای قبیلهی آب، اونی که سرده، برای قبیلهی باد و صخرهی قهوهای رنگ و خاکی هم برای قبیلهی خاک هستن.»
نقرهای دور صخرهها چرخی زد و از نزدیک، آنها را تحسین کرد. صدای بوران را شنید که گفت: «دنبالم بیا.»
نقرهای پدرش را در حالی یافت که از شکاف بین دو صخره رد شد و داخل رفت. نقرهای هم به زور به دنبال پدرش، داخل فضایی خالی و عجیب بین چهار صخره شد.
بوران میو کرد: «از این مکان زیاد استفاده نمیشه … وایسا ببینم، الان غروب خورشیده، نه؟»
نقرهای سر تکان داد. «پس تا طلوع ماه صبر میکنیم.»
نقرهای کنجکاوانه به پدرش نگریست که دُمَش را مرتب، روی پنجههای جلویش میگذاشت. حالتی بین آرامش و اضطراب در چهرهاش موج میزد. انگار سبیلهایش میلرزیدند.

نقرهای که دیگر طاقت نداشت، به سرش زد که از قدرت ذهنخوانیاش استفاده کند؛ بلکه بتواند بفهمد چه اتفاقی قرار است بیفتد. اما در کمال تعجب، هر چقدر پلک زد، هیچ اتفاقی نیفتاد. انگار قدرتهایش در اینجا از کار افتاده بودند. به ناچار صبر کرد.
وقتی ماه بالا آمد، باریکهای از نور، از میان دو صخرهی قبیلههای آب و باد به داخل تابید. بوران زیر لب زمزمه کرد: «وقتشه.»
نقرهای دلش میخواست سوالاتی را که کلافهاش کرده بودند، بپرسد. اما چیزی در وجودش، او را از این کار بازمیداشت. گویی بوران نیاز به سکوت مطلق داشت. نشست و به پدرش نگاه کرد.
بوران دقیقاً در مرکز آن مکان عجیب ایستاد و دور خودش چرخی زد. همان لحظه، برگی از بین همان دو صخره، چرخید و جلوی پای بوران فرود آمد. بوران پنجهی راستش را روی برگ گذاشت و دوباره آن را به جلو پرتاب کرد. برگ، از آسمان بالای سر بوران، رفت و دور شد.

بوران بلند شد و به طرف تخته سنگ قبیلهی آتش رفت. بینیاش را به صخره مالید و نوری از صخره بلند شد.
نقرهای حیرتزده به صخره خیره شد. روی صخره، اسامی نزدیک پنجاه گربه نقش بسته بود که همهی آنها، در ابتدا یا انتهای اسمشان، شاه یا بانو یا ملکه داشتند. نقرهای فکر کرد: «اینا باید رهبران پیشین قبیلهی آتش باشند. اما مگه رهبرها، اسم ملکه هم میگیرن؟ شاید بابا یادش رفته بهمون بگه.»
چیزی توجه نقرهای را جلب کرد. در انتهای فهرست، نام جدیدی بر روی صخره نمایان شد: بورانشاه.
نقرهای، بوران را تماشا کرد که با دُمَش ضربهای به صخره شد زد و نور ناپدید شد. بوران رفت و جلوی تختهسنگ نشست. پیشانیاش را به آن چسباند. نقرهای منتظر ماند تا زمانی که ماه به میانهی آسمان رسید. پدرش در همان حالت میو کرد: « نقرهای؟ هنوز اینجایی؟»
نقرهای جواب داد: «بله.» هنوز نمیدانست او را چه خطاب کند: پدر، بابا، بورانشاه، بوران یا یک چیز دیگر؟
«بیا بریم.» بورانشاه بلند شد و به طرف نقرهای آمد. در صدایش خستگی موج میزد؛ اما ظاهرش شکوهمندتر از گذشته بود و چشمانش میدرخشیدند.
نقرهای بلند شد و به دنبال پدرش از میان صخرهها رد شد. وقتی از شیب بالا رفتند، بورانشاه به خاطر خستگی راه و شوک سر صبح و مسیر طولانی تا چهار صخره، تلو تلو میخورد و به ناچار، به نقرهای تکیه کرده بود.
نقرهای که نگران حال پدرش بود، میو کرد: «شما خیلی خستهاید. بهتره یه جا وایسیم و یه کم استراحت کنیم.»
بورانشاه سری به نشانهی تأیید تکان داد و نقرهای دوان دوان رفت تا مکان امنی را برای استراحت، پیدا کند. سرانجام فضایی خالی که از هر طرف با بوتههای خاردار پوشیده شده بود، پیدا کرد.
کنار بورانشاه برگشت و گفت: «یه جایی رو برای گذروندن شب پیدا کردم. دنبالم بیاید. زیاد دور نیست.»
بورانشاه به دنبال پسرش به راه افتاد و وقتی به آن مکان رسید، با خوشحالی روی زمین لم داد. تا خواست چیزی بگوید، دُمِ نقرهای به نشانهی سکوت بالا رفت و آهسته پرسید: «با یه خرگوش برای شام چطورید؟»
گوشهای نقرهای سیخ شدند و به چپ و راست چرخیدند. بدن نقرهای حالت شکار به خود گرفت. بدون اینکه پنجههایش کوچکترین صدایی روی زمین ایجاد کنند، به جلو خزید و داخل بوتهها ناپدید شد.
صدای جیغ خفهای به گوش رسید و کمی بعد، نقرهای با خرگوش بزرگی در دهانش کنار بورانشاه برگشت.
بورانشاه با رضایت میو کرد: «خوب پیشرفت کردی ها. انتظار داشتم با شکم گرسنه به اردوگاه برگردیم.»

نقرهای خرگوش را روی زمین گذاشت و خندید. در عرض پنج دقیقه، از خرگوش چیزی جز مشتی استخوان باقی نماند.
بورانشاه گفت: «آخیش. خیلی چسبید. خیلی وقت بود شکار تازه نخورده بودم.»
نقرهای با تکان سر تأیید کرد. طعم غذایی که خودش آن را تهیه کرده بود با غذایی که حاضر و آماده برایش داخل یک ظرف میریختند و فقط خدا میدانست درونش چه چیزهایی ریخته بودند، خیلی تفاوت داشت و صدالبته که اولی خوشمزهتر بود!
بورانشاه میو کرد: «خستگیم در رفت. بیا برگردیم اردوگاه.»
نقرهای ایستاد و با پدرش به طرف اردوگاهی حرکت کردند که حالا خانهشان بود و منتظر شروع زندگی جدیدی در آن بودند.
جلوی ورودی اردوگاه، ناگهان بورانشاه متوقف شد. نقرهای پرسید: «چیزی شده؟»
«چی؟ نه، هیچی.» بورانشاه نفس عمیقی کشید و قدم به اردوگاه گذاشت.
ادامه دارد…