مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای پرسید: «حرفهایی که زدید، براتون آشنا نبود؟»
بوران تکانی به خودش داد: «چی؟»
ـ یادتون رفته روزی که میخواستید من رو به عنوان یه قهرمان انتخاب کنید، همین حرفا رو زدم؟ «دوربین مخفی» و «چرا من؟» و از این چیزا.
ـ چه جالب! هرگز فکرش هم نمیکردم روزی در موقعیتی قرار بگیرم که این حرفا رو بزنم.
نقرهای ناگهان از جا پرید: «مگه قرار نبود ساعت ده جلوی جنگل باشیم؟ دیرمون شده. زود باشید.»
بوران با لحنی اخطارآمیز میو کرد: « نقرهای!»

نقرهای متوجه اشتباهش شد: «اوخ، ببخشید. یعنی زمانی که خورشید بالای درختا اومد!»
پدر و پسر مانند تیر، به طرف جنگل دویدند و خوشبختانه، به موقع رسیدند. نفس نفسزنان ایستادند و با دیدن جمعیت، جا خوردند.
تمام گربههای خانگی، گربههای خیابانی، نوچههای سابق گربه گندهه، جِف و برادرانش، راجر، گربههایی که میخواستند به جنگل بروند، همگی حاضر بودند. از داخل جنگل هم، سایههایی به جمعیت زل زده بودند.
نقرهای سایهها را دید. آهسته به بوران سقلمه زد: «اونجا رو.»
بوران چشمهایش را تنگ و سپس گشاد کرد: «کی میتونن باشن؟»
همان لحظه سایهها به نور قدم گذاشتند و هویتشان فاش شد.
نقرهای نفسش را حبس کرد. سایهها به شکل گربههای بازماندهی قبیلهی آتش درآمدند. خزفندقی، سرخسپا، خزمِهی و دو گربهی راه راه، یکی کمرنگ و دیگری تیره، به طرف جمعیت بدرقهکنندگان آمدند.
گربهی راه راه کمرنگ جلوتر آمد و دور گربههای عازم به جنگل، چرخی زد. ناگهان سرش را عقب کشید و با بیادبی میو کرد: «اَه اَه. بوی آدما رو میدن. نگید که خونهمون رو با اینا شریک میشیم!»
گربهی راه راه تیره جلو آمد و کنار دوستش ایستاد: «متأسفانه مجبوریم. برای من، تنها وارث خزببری بزرگ و شریف، مایهی ننگه که قبیلهای رو که پدرم برای حفظش، جونش رو داد، به دست گربههای خونگی بسپارم.»

رویش را به طرف بوران برگرداند و با خزی سیخ شده گفت: «تو … تو باعث شدی که پدر من کشته و قبیله نابود بشه. تو …»
بوران ـ که نقرهای فکر میکرد الان است از عصبانیت منفجر شود ـ با آرامش جلو رفت و هشدارگونه میو کرد: «به رهبرت احترام بذار.»
همهی گربهها از سر حیرت، نفس صداداری کشیدند. راه راه تیره، با اکراه، سرش را پایین آورد و عقب رفت. اما چشمهایش هنوز خصمانه میدرخشیدند.
کارامل که چشمهایش مانند ماه کامل گرد شده بودند، به پدرش خیره شد. بوران برایش سری تکان داد و خطاب به همه، با صدای بلند گفت: «خداحافظیهاتون رو بکنید. وقت رفتنه.»
ادامه دارد…