مجلهی خبری «صبح من»: جنگل دور سر نقرهای چرخید. فهمید که دارد بیدار میشود. فریاد زد: «صبر کن. منظورت چیه؟ من نمیدونم باید چی کار کنم.»
نقرهای خودش را وسط حیاط دید. زیر لب گفت: «من نمیدونم باید چی کار کنم. خسته شدم از این همه مرموز بازی.»
بلند شد و به خانه برگشت. خودش را برای آخرین بار در سبدش گلوله کرد و سعی کرد بخوابد. بعد از مدتی تقلا، خوابش برد.
دوباره خواب دید. این بار صدا، برای او دیگر مقامهای قبیله را نام برد. بیدار شد. صبح شده بود و خورشید آهسته بالا میآمد.

نقرهای کش و قوسی به خودش داد. از پنجره بیرون پرید و در اولین اقدام، به طرف خانهی بوران به راه افتاد.
دید پیرمردی که از بوران نگهداری میکرد، از خانه بیرون میآید. پشت گلدانی پنهان شد و وقتی پیرمرد رفت، داخل حیاط رفت.
نقرهای حیاط را گشت. بوران آنجا نبود. وارد خانه شد. بوران را دید که روی فرش به پشت غلتیده و بلند، خُرناس میکشد.
آهسته صدایش زد: «بابا … بابا … منم، نقرهای.»
بوران غلتید: «خُررررررر … میوووووووو … خُررررررررر … میوووووووو …»
نقرهای با پنجه، پدرش را تکان داد: «بابا … چقدر میخوابی؟ پاشو دیگه. ای بابا. هنوز خوابه که.»
نقرهای دوباره پدرش را تکان داد. بوران از خواب پرید: «چیه؟ چی شده؟»
ـ پسر جان، نمیگی یهو توی خونهی من ظاهر بشی و از خواب بیدارم کنی، سکته میکنم؟ بگذریم، چی کار داشتی؟

نقرهای خیلی ساده میو کرد: «دوباره خواب دیدم.»
بوارن راست نشست و گوشهایش صاف شدند: «خب؟»
ـ فهمیدم هر گربهای باید توی چه مقامی باشه.
ـ خب، ادامه بده. جالب شد.
نقرهای میو کرد: «گلبرفی، درمانگره. رعد، فرماندهست. ببری، معاونه و … رهبر هم …»
بوران بیصبرانه منتظر بود: «بگو دیگه. قلبم اومد توی دهنم.»
نقرهای همان طور که قبلاً نقشه کشیده بود، چند قدم عقب رفت. سرش را خم و تعظیم کرد: «بورانشاه.»
بوران به پسرش خیره شد. دهانش باز مانده بود.کم کم خندهای روی صورتش نقش بست: «داری شوخی میکنی؟ خیلی بامزه بود. دوربین مخفیه؟ اگه هست، من فهمیدم. بیاید بیرون.»
نقرهای با حیرت به بوران نگاه کرد: «اصلاً شوخی نیست.»
بوران وا رفت: «نیست؟ جدی؟ پپپپپپپس …»
نقرهای سر تکان داد. شانههای بوران فرو افتادند: «من … نمی … نمیفهمم. چرا … چرا من؟ ببری که از من بیشتر لیاقت داره. اصلاً … خود تو … تو بهتر از من میتونی رهبر باشی … چرا؟»
ادامه دارد…