مجلهی خبری «صبح من»: بوران حیرتزده میو کرد: «گلبرفی! فکر نمیکردم که بتونم پیدات کنم.»
ـ حالا که تونستی پیدام کنی و من هم با کمال میل حاضرم درمانگرتون باشم.
بوران هنوز از شوک بیرون نیامده بود که ببری پرسید: «راستی، الان چند نفر شدیم؟»
نقرهای کمی فکر کرد و گفت: «طبق آخرین آمار … اوومم … سی و سه گربه هستیم.»
رز پرسید: «خیلی نیست؟»
ببری پرسید: «فقط گربههای خونگی؟»
نقرهای گفت: «آره. احتمالاً چهار ـ پنج تا بازمانده هم هستند. اگر بچهها رو حساب نکنیم، با بازماندهها میشیم سی و سه نفر؛ بر فرض اینکه به ما ملحق بشند.»
بوران میو کرد: «ببینید، هر کی دلش رضا نیست که با ما بیاد، اشکال نداره. هیچ مشکلی نداریم …»
میوهایی اعتراضآمیز وسط حرفش پریدند:
ـ یعنی چی؟ مگه الکیه؟
ـ ما دوست داریم بیایم.
ـ از طرف خودت حرف نزن.
ـ کی خواست بره؟
«خیلی خب بابا. پشیمون شدم! بمونید.»

بوران دُمَش را که سفید بود، مانند پرچم تکان داد و همه خندیدند.
نقرهای داخل حیاط نشسته بود. خوابش نمیبرد. به خانه برگشته بودند تا آخرین شب را در خانه سپری کنند. نمیدانست هیجان دارد، میترسد، نگران است، خوشحال است، ناراحت است یا همهی اینها با هم. با این حال احساس میکرد جنگل او را به سمت خود فرا میخواند. هرچند دقیقه یک بار، ناخودآگاه به سمت جنگل نگاه میکرد.
بلند میو کرد: «یعنی قراره چی بشه؟ کاش میدونستم. کاش یکی بهم میگفت. اون طوری این احساس مزخرفم که نمیدونم چی هست از بین میرفت.»
صدایی زمزمه کرد: «من به تو میگم.»
نقرهای وحشتزده از جا پرید: «کی هستی؟» هر چه دور حیاط چرخید، کسی را ندید. حضور هیچ گربهای را آنجا حس نمیکرد. اما هوا سنگین بود؛ انگار کسی آنجا باشد. «شاید خیالاتی شدم.»
نقرهای دوباره سر جای خودش برگشت و نشست. نسیم ملایمی وزید و خزش را به هم ریخت. لذتبخش بود.
صدا دوباره گفت: «برو و بخواب. من به تو میگم.»
نقرهای خمیازهای کشید. خوابش گرفته بود اما کنجکاویاش قویتر از خوابآلودگیاش بود. دوباره پرسید: «کی هستی؟ چی هستی؟ با من چی کار داری؟»
نقرهای تا جایی که میتوانست مقاومت کرد. ولی سرانجام، تسلیم عطش خواب شد و همان جا، وسط حیاط، خوابش برد.

خواب دید که وسط جنگل ایستاده است. صدا میو کرد: «پدرت …»
نقرهای پرسید: «پدرم چی؟ صبر کن ببینم. تو گلبرفی هستی؟»
ـ شاید. نقرهای، خوب گوش کن. پدرت …
ـ پدرم چی؟ بگو دیگه!
ـ بوران، باید، رهبر قبیلهی «آتش» باشه.
ادامه دارد…