مجلهی خبری «صبح من»: بوران با تعجب پرسید: «تو گلبرفی رو از کجا میشناسی؟»
کارامل میو کرد: «تا قبل از اینکه نقرهای همسایهی من بشه، اون همسایهم بود. با هم دوست بودیم. آدرس جدیدش رو هم دارم. برم پیشش؟»
تا گربهای بخواهد چیزی میو کند، سروکلهی رعد، شب، صاعقه و بچههای رعد پیدا شد. صاعقه داشت میو میکرد: «برادر، نرو. من نمیتونم بدون تو انجمن رو اداره کنم.»
رعد گفت: «بیخیال، داداش کوچولو. از پسش برمیای. اصلاً، با ما بیا. خوش میگذره ها!»
صاعقه گفت: «نمیتونم. به خاطر سپید نمیتونم بیام.»
ـ اشکال نداره. راستی، از الان تو رئیس انجمنی. بهت تبریک میگم.
ـ اما … آخه … گربه گندهه رو چی کار کنم؟

رعد پنجهاش را روی شانهی صاعقه گذاشت و با جدیت میو کرد: «گربه گندهه، یک احمق تمام معناست. تو میتونی حتی اون رو هم شکست بدی و برای همیشه از شهر بیرون کنی. برادر، من معتقدم تو حتی از من هم بهتر انجمن رو اداره میکنی و خیابونای شهر رو امن نگه میداری. من به تو ایمان دارم.»
صاعقه که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سر تکان داد: «برو. موفق باشی. من قسم میخورم تا آخرین نفس از خیابونای شهر در برابر شرارتها محافظت کنم. خیالت راحت. زندگی خوبی رو برات آرزومندم. اگر توی شهر هر کاری داشتی، من و سپید در خدمتیم.»
کارامل بیتوجه به صحبتهای رعد و صاعقه، کناری رفت و آهسته، جِف را صدا کرد. جِف از بالای درخت، سرش را پایین آورد: «چی شده؟»
ـ گلبرفی رو که میشناسی. برو خونهشون و بگو بیاد اینجا.
جِف سرش را به تأیید تکان داد و به طرف خانهی گلبرفی پرواز کرد. کارامل هم به جمعیت گربههای کنجکاوی که دور رعد و خانوادهاش حلقه زده بودند، ملحق شد.
تا او بیاید، صاعقه دیگر رفته بود و جمعیت گربههای کنجکاو، کم کم متفرق میشدند و به جای خود برمیگشتند. رعد و خانوادهاش هم به جمع گربهها پیوسته بودند.
بوران شروع کرد: «خب، حالا میریم سراغ قضیهی گلبرفی. کارامل، به نظرم برو خونهی گل برفی و …»
صدایی میو کرد: «کسی من رو صدا کرد؟»
همه برگشتند و به صاحب صدا، یعنی گلبرفی، خیره شدند. نقرهای زیرلب گفت: «وای!»
کارامل با شیطنت و آهسته در گوش برادرش میو کرد: «چی شده؟ خوشگله، نه؟»
نقرهای جا خورد و پچ پچ کرد: «چی؟ نه. یعنی، آره. ولی یه موضوع دیگهست. من صدای اون رو میشناسم.»

حالا نوبت کارامل بود که جا بخورد: «از کجا؟ مگه برای اولین بار نیست که میبینیش؟»
ـ چرا. اما صداش رو … فکر کنم … اوم … توی خوابم شنیدم.
ـ کِی؟ کدوم خواب؟ خودش هم دیدی؟
ـ نه، ندیدمش. اون بود که به من گفت باید گربهها رو به جنگل ببرم.
«اوه. که این طور. پس خوش به سعادتت!» کارامل به نقرهای چشمک زد. نقرهای سرخ شد و معذب پنجههایش را نگاه کرد.
ادامه دارد…