مجلهی خبری «صبح من»: تنها یک روز تا آغاز بهار به صورت رسمی باقی مانده بود. ولی بهار، پیش از این، آمدنش را با معدود شکوفههای درختان اعلام کرده بود.
گربهها خیلی هیجانزده بودند. بعضی از پیشیهای کمی لوس، دلتنگ صاحبانشان میشدند و ناراحت بودند. بوران همهی گربهها را دور هم جمع کرده بود.
گفت: «فردا صبح به جنگل میریم و برای همیشه اونجا میمونیم. خیلی خوب بودید. از همهتون راضیام. باز هم میگم، اگه کسی دلش نمیخواد بیاد، مجبور نیست. میل خودتونه.»
همان طور که گربهها با هیجان پچ پچ میکردند، صدای خندهای بلند شد. همه ساکت شدند و به هم نگاه کردند. کسی نمیخندید ولی همچنان صدای خنده ادامه داشت.
صاحب صدا، وارد خانه شد و خندهکنان میو کرد: «وای خدا! این گربه برای خودش یه جوکه. بوران راستی فهمیدی که … اِ! شماها اینجا چی کار میکنین؟ به منم بگین. من طاقت شنیدنش رو دارم!»
همه به رعد که سرزده وارد شده بود، نگاه کردند. نقرهای شرمنده فکر کرد: «یادم رفت بهش بگم داریم میایم جنگل. حسابم رو میرسه!»
همهی گربهها به انتظار پاسخ، به نقرهای خیره شدند.
نقرهای میو کرد: «اِم … رعد … میدونی … راستش …»
ـ بگو دیگه. جون به لب شدم. زود باش.
ـ ما میخوایم به جنگل بریم قبیلهی «آتش» احیا کنیم.

رعد، مبهوت به نقرهای خیره شد. چشمهایش گشاد و گشادتر شدند و لبخندی به پهنای صورتش بر لبانش نقش بست: «جدی؟ دمتون گرم. منم با شما میام.»
همه با هم پرسیدند: «چی؟!»
رعد جوری که انگار داشت عادیتر خبر دنیا را میداد، گفت: «منم میام باهاتون. میرم خونه به خونوادهم بگم. شاید اونا هم اومدن!»
بوران پرسید: «مگه از قوانین جنگل خبر داری که این طور راحت تصمیم میگیری؟»
ـ پس چی؟ مادربزرگ من اهل قبیلهی «باد» بوده. چه اشکالی داره من بیام قبیلهی «آتش»؟
ـ اشکالی که نداره. ولی شکار و اینا رو بلدی؟
ـ معلومه که بلدم. من رو دستکم نگیرید. نیم ساعت صبر کنید، من اومدم.
تا گربهای بخواهد چیزی میو کند، رعد با سرعت صوت، به طرف خانهاش به راه افتاد.
بوران میو کرد: «اِم … اوم .. یه چیزی. ما هنوز نه رهبر داریم، نه معاون، نه فرمانده و نه هیچی! چه خاکی توی سرمون بریزیم؟»
پشمک با سردرگمی پرسید: «مگه گربهی درمانگر این مقامات رو مشخص نمیکنه؟»
ـ چرا. ولی یه مشکلی هست… .
بلوطی حرفی را که در سر بوران بود، با صدای بلند گفت: «ما هنوز گربهی درمانگر نداریم. درمانگر ما کیه؟ اصلاً کسی درمانگری بلده؟»
همه همزمان میو کردند: «نه!»

بوران که ناگهان چیزی به یاد آورده بود، با تردید میو کرد: «فکر کنم درمانگر قبیلهی «آتش»، گربهی خونگی شده. کسی گربهای با نام «گلبرفی» میشناسه؟»
صدایی میو کرد: «من میشناسم.» همه برگشتند و به کارامل خیره شدند.
ادامه دارد…