مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای بیدار شده بود. داخل حیاط آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. کارامل را دید که با غرور، در حیاط منتظر او ایستاده است. پرسید: «اتفاقی افتاده؟ سر و صدا شنیدم.»
کارامل سر تا ته ماجرا را تعریف کرد و منتظر واکنش نقرهای ماند. نقرهای با دهان باز به این داستان عجیب گوش داد و آخر سر میو کرد: «خواهری! مطمئنی خواب ندیدی؟ یعنی واقعاً گربه گندهه اومده بود اینجا من رو بکشه؟ من که باور نمیکنم. شاید راجر الکی پارس کرده. از کجا معلوم؟ بعدش هم، اگر من رو میکشت، من که چیزیم نمیشد!»
کارامل که دلخور شده بود، گفت: «یعنی تو حرف من رو باور نمیکنی؟ مگه با یه نگاه نمیتونی بفهمی راست میگم یا نه؟»
نقرهای احساس کرد که خواهرش راست میگوید. اما تا خواست چیزی بگوید، کارامل رویش را برگرداند. نقرهای با شرمندگی میو کرد: «ببخشید خواهری. فکر کردم از خودت داستان ساختی. حواسم نبود همچین قدرتی هم دارم. ممنونم که نجاتم دادی.»
کارامل، همچنان رویش را از نقرهای برگردانده بود. نقرهای گفت: «اگه یه چیزی بهت بدم … مثل … اوم … گُل، من رو میبخشی؟»
کارامل با تعجب پرسید: «وسط زمستون، گل از کجا آوردی؟»

نقرهای گلی را به کارامل نشان داد و گفت: «بفرما!»
کارامل اعتراض کرد: «اما اینکه مصنوعیه!»
نقرهای گفت: «چه فرقی داره؟ گله دیگه.»
هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند.
نقرهای میو کرد: «نمیدونم بابا رفته جنگل یا نه. کاش رفته باشه. چند هفته بیشتر تا بهار نمونده …»
همین که این حرف از دهانش بیرون آمد، سر و کلهی بوران پیدا شد. نفس نفسزنان گفت: «برو به رفیقت بگو درست آدرس بده. دو ساعت داشتم جنگل رو میگشتم!»
کارامل پرسید: «رفته بودید جنگل؟ چیزی هم پیدا کردین؟»
ـ آره. به زور پیداشون کردم. مثل اینکه پنج نفر باقی موندند. یکیشون هم سن و سال شماهاست که نمیدونم کیه. یکی دیگه، یعنی خزمِهی، از شماها کوچیکتره. سرخسپا و خزفندقی هم باقی موندند با گربهی درمانگرشون و من. خیلی غمانگیزه که ماها فقط از قبیلهی آتش بزرگ، باقی موندیم.»
نقرهای گفت: «آره. ناراحتکنندهست. راستی، وقتی دربارهی بازیابی قبیله بهشون گفتید، چی گفتند؟»
بوران با خشم و درحالی که آب دهانش بیرون میپاشید، میو کرد: «اون دو تا گربهی پیر بیکله گفتند، مایهی ننگه که یه مشت پیشی خونگی، قبیلهی آتش بزرگ رو که نسل اندر نسل، گربهی جنگلی و قبیلهزاده بودند، احیا کنند؛ حتی اگه این ایده متعلق به پسر من باشه. فکر کنم چند وقتیه که غذای فاسد میخورن و عقلشون آب رفته. بهشون گفتم که اگر اونا قبیله رو سرپا نکنن، کی این کار رو میکنه؟ قبایل دیگه؟ گفتن خودشون این کار رو میکنند؛ حتی اگه فقط چهار ـ پنج تا گربه باشند. مسخرهها!»

نقرهای با سردرگمی به خواهرش خیره شد. حالا باید چی کار میکرد؟
ادامه دارد …