تاریخ : جمعه, ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴ Friday, 18 April , 2025
6
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌وسوم

  • کد خبر : 22862
  • 21 مرداد 1402 - 13:07
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پنجاه‌وسوم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و کارامل در حیاط خانه‌ی کارامل نشسته و مشغول صحبت بودند که ناگهان سروکله‌ی خاکستری با یک پیام ناگوار پیدا شد. خاکستری می‌گفت که بیست و پنج تا از گربه‌ها از به جنگل آمدن، سر باز زدند. حالا نقره‌ای چه تصمیمی خواهد گرفت؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای فریاد زد: «چی؟!» وقتی صدای غُرغُر چند تا از همسایه‌ها بلند شد، صدایش را پایین‌تر آورد:« چی؟! … میشه لطفاً هر کسی رو که مونده، به من بگی؟»

خاکستری کمی فکر کرد و میو کرد: «اِم … خب … میشن کهربا، غروب، آتش، راه راه، مشکی، ببری، من، تو، کارامل، بابات، مخمل و دو بچه‌ش، پرنس و خواهرش پرنسس، طلوع، بلوطی، رُز، پشمک، پیچک، خال‌دار و برفی … همینا…»

نقره‌ای خندید: «از حق نگذریم، خدایی پنجاه تا گربه زیادی بودن. امیدوار بودم چند تایی انصراف بدن. ببینم … می‌شیم بیست و هفت گربه؟»

کارامل میو کرد: «آره، فکر کنم. راستی، پرتقال نبود توی لیست، نه؟»
ـ نه، نبود. بذار تو خونه روی بالشش دراز بکشه و با کامواش بازی کنه.
ـ نقره‌ای! بدجنس نباش، لطفاً.

زمانی که نقره‌ای داشت می‌خندید، خاکستری بدون اینکه بخواهد، از دهانش پرید: «من خیلی خوشحالم که قراره با کارامل توی یه مکان زندگی …»

وقتی دید دو گربه با تعجب به او خیره شده‌اند، سریع فهمید سوتی داده و سعی کرد جمع و جورش کند: «من گفتم کارامل؟ نه! من … منظورم … کامل بود!»

نقره‌ای با شیطنت پرسید: «تو از بابت اینکه با کامل توی یه مکان زندگی می‌کنی، خوشحالی؟»
خاکستری دستپاچه میو کرد: «چی؟ نه! من … من همچین چیزی نگفتم … اصلاً کامل کیه؟»

نقره‌ای با لبخندی معصومانه و چشمانی که برق می‌زدند، میو کرد: «چه می‌دونم. شاید منظور بعضی‌ها به جای کامل، کارا…»

خاکستری پنجه‌اش را روی دهان نقره‌ای گذاشت و با نیشخندی ابلهانه، به کارامل خیره شد. سریع گفت: «ببخشید. من دو دقیقه با نقره‌ای کار دارم.»

نقره‌ای را کنار کشید: « نقره‌ای، جون مادرت، به کارامل هیچی از اینی که می‌خواستی بگی، نگو.»

نقره‌ای میو کرد: «اوه، حالا فهمیدم. شاید هم بعضیا خواهر من رو …»

خاکستری حرف نقره‌ای را قطع کرد: «شاید هم چیزی که تو می‌گی درست باشه … حواست باشه. من گفتم شاید. نگفتم قطعاً! متوجهی؟»

نقره‌ای خندید: «باشه. اذیتت نمی‌کنم. بریم. کارامل داره صدا می‌کنه. به موقع نریم، از خَزِ جفتمون، پادری درست می‌کنه!»

وقتی برگشتند پیش کارامل، خاکستری سریع خداحافظی کرد و پا به فرار گذاشت. نقره‌ای که تا آن موقع به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته بود، ناگهان زد زیر خنده.

کارامل پرسید: «چیزی شده؟ از وقتی با خاکستری حرف زدی، یه بند داری می‌خندی. جوک برات تعریف کرد؟»

نقره‌ای خودش را جمع وجور کرد و میو کرد: «چیزی نشده. فکرت رو درگیر نکن خواهری … راستی، دیگه خورشید داره بالا میاد. بریم بخوابیم؟»

گربه‌ها خمیازه‌کشان از هم خداحافظی و به خانه‌هایشان برگشتند.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=22862
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 491 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.