مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای، شب هنگام به خانهی خواهرش رفت و کارامل را در آنجا دید. رفت و کنارس نشست. هر دو به ماه خیره شدند.
کارامل با میویی سکوت را شکست: «بهار بود که اینجا اومدی، نه؟»
نقرهای به یاد جشن مسخرهی خوشامدگوییاش افتاد: «آره».
کارامل به نقرهای خیره شد و با لبخندی میو کرد: «یادمه بعضیها، اون روزا خیلی از خودمتشکر و مغرور بودند. یادت هست؟ یه طوری بودند که فکر میکردن زمین با اشارهی پنجهی اونا میچرخه!»
نقرهای سرخ شد و چیزی نگفت. کارامل خندید و ناگهان خنده از روی لبانش محو شد. گفت: «این روزا خیلی کم میبینمت. دلم برات تنگ میشه. نمیگی توی این دنیا یه خواهر بدبختی هم دارم که بعضی وقتا باید ببینمش؟»
نقرهای با شرمندگی، میو کرد: «ببخشید خواهری. این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود. یه مدت استراحت میکنم و نفسی تازه میکنم و بعد دوباره باید برم توی جنگل و غرغرهای یه عالمه پیشی لوس رو تحمل کنم.»
کارامل صاف درون چشمهای برادرش خیره شد: «درکت میکنم. یه سوالی میپرسم. راستش رو بگو.»
ـ بپرس. راستش رو میگم.
ـ تو، واقعاً به خاطر من رفتی به گربهها گفتی که توی جنگل زندگی کنند؟

نقرهای آب دهانش را قورت داد. یعنی باید چه جوابی به خواهرش میداد؟
کارامل گفت: «منتظرم ها!» و همزمان با دمش روی زمین ضرب گرفت.
نقرهای تصمیم گرفت مثل دفعهی قبل، دروغ نگوید ولی همه چیز را هم به خواهرش نگوید. بنابراین میو کرد: «توی خواب به من گفته شد.»
کارامل که انگار از قبل انتظار چنین جوابی را داشت، گفت: «بسیار خب. حرفت رو باور میکنم. ممنون که جواب دادی … صدای چی بود؟ تو هم شنیدی؟»
نقرهای کمی گوش داد و صدا را شنید. مثل صدای دویدن گربهای روی برف بود. پرسید: «کی میتونه باشه؟»
قبل از اینکه دو گربه بتوانند جوابی دهند، گلولهای پشمالو که به نظر میآمد خاکستریرنگ باشد، به نقرهای برخورد کرد.
نقرهای از حیرت، میویی بلند سر داد. صدایش شبیه صدای گربهای بود که دمش را لگد کرده باشند. میو کرد: «حواست کجاست؟ مگه نمیبینی اینجا … خاکستری؟! تو اینجا چی کار میکنی؟»
خاکستری کمی صبر کرد تا نفسش جا بیاید و بعد میو کرد: «راستی، نقرهای. یه خبر داشتم واست … چند تا از گربهها نمیخوان بیان جنگل. میگن نظرشون عوض شده.»
کارامل با پنجهاش بر سر خاکستری کوبید: «باهوش! خبر بد رو اینجوری میدن؟ نمیگی بدبخت سکته میکنه؟»
خاکستری سرش را مالید: «من از کجا میدونستم، خب».

نقرهای پرسید: «چند نفرند؟»
خاکستری کمی فکر کرد و گفت: «بیست و پنج تایی میشن …»
ادامه دارد…