مجلهی خبری صبح من: روز بعد، نقرهای با اضطراب، به جمعیت گربهها خیره شد. پرسید: «تصمیمتون رو گرفتید؟»
گربهها به هم نگاه کردند. قهوهای شروع کرد: «راستش ما …»
غروب ادامه داد: «تصمیم گرفتیم که …»
دودی گفت: «با نظر تو …»
و سرانجام پیشولک حرف را تمام کرد: «موافق باشیم.»
نقرهای نفسی از سر آسودگی کشید و میو کرد: «از همهتون ممنونم که با من همراهی کردین. راستی، از الان تا شروع بهار، نزدیک دو ماه وقت دارید هر کاری که دوست دارید، انجام بدید. ولی بدونین این تازه اول راهه. سرسخت باشید بچهها!»
گربهها با نقرهای خداحافظی و به طرف خانهشان راه افتادند. به نظر میآمد چند تا از آنها، از تصمیم گرفته شده، ناراضی بودند. فقط، کارامل، نقرهای و بوران باقی ماندند.
کارامل میو کرد: «وقتی گفتی میخوای من رو به رویام برسونی، فکر کردم همین جوری یه چیزی گفتی برای این که دل من رو خوش کنی. باور نمیکردم واقعاً گفته باشی.»
نقرهای خندید و گفت: «ما رو دست کم نگیر آبجی!»

بوران گفت: «شاید بهتر باشه به اون گربههه ـ اسمش چی بود؟ مرتب اون رو فراموش میکنم ـ به هر حال، خبر بدی. احتمالاً جنگل باید خودش رو آماده بکنه که ما رو بپذیره. این طور نیست؟»
ـ چرا. امروز روز زوجه، مگه نه؟ خب، بعدازظهر میرم پیشش.
بعدازظهر آن روز، نقرهای به طرف جنگل به راه افتاد و کنار درختی در حاشیهی جنگل منتظر ایستاد.
کم کم از انتظار خسته شده و خوابش گرفته بود که صدایی میو کرد « نقرهای؟ تویی؟»
ـ شاهبلوطی! بالاخره اومدی؟ سه ساعته منتظرتم.
ـ اوخ. ببخشید. خبریه اومدی اینجا؟
ـ آره. راستش، گربهها قبول کردن که بیایم. بهار وارد جنگل میشیم.
شاهبلوطی از خوشحالی به هوا پرید و گفت: «راستی، یه چیزی یادم افتاد. وقتی داشتم با رهبرمون دربارهی تو و بوران صحبت میکردم، گفت که توی جنگل، یه مکانی هست به نام «بازماندگان آتشین». مثل اینکه بازماندگان قبیلهی آتش، اونجا زندگی میکنن. شاید بتونی از اونا کمک بگیری.»
نقرهای میو کرد: «باید با پدرم حرف بزنم. احتمالاً بتونه بره اونجا.»
صدایی خشن میان حرف آن دو پرید و نعره زد: «شاهبلوطی! دوباره کجا داری وقتت رو تلف میکنی؟»
شاهبلوطی با نگرانی گفت: «اوه اوه، سنگدل داره صدا میزنه. واقعاً هم این اسم به اون میاد. چه شانسی داشتی، امروز که اومدی اینجا، من با اون گشت داشتم. اگر تو رو ببینه، خیلی برات بد میشه. برو، فرار کن. کاری داشتی، باز هم بیا اینجا.»

هر دو گربه سری به نشانهی خداحافظی تکان دادند و در دو جهت متفاوت دویدند؛ شاهبلوطی به طرف جنگل و نقرهای به طرف شهر.
نقرهای همان طور که پشت سرش را میپایید، میدوید که ناگهان به چیزی برخورد کرد که شبیه گربه بود. چیز گفت: «به به! جناب نقرهای! باز که وارد قلمروی من شدی!»
ادامه دارد…