تاریخ : جمعه, ۲۲ فروردین , ۱۴۰۴ Friday, 11 April , 2025
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهل‌ونهم

  • کد خبر : 22500
  • 16 مرداد 1402 - 13:25
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهل‌ونهم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای گربه‌ها را در میدان شهر جمع کرد و با آنها صحبت کرد. نقره‌ای سعی می‌کرد آنها را قانع کند که زندگی در جنگل را بپذیرند و با او متحد شوند. اما گربه‌ها چه تصمیمی خواهند گرفت؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: گربه‌ها به همدیگر نگاه کردند و آهسته پچ پچ کردند. کهربا فریاد زد: «ببری؟ نظر تو چیه؟»
همه، از جمله نقره‌ای نگران، به ببری خیره شدند. نظر او خیلی مهم بود. چون همه با نظر او، قانع می‌شدند.

ببری، کمی فکر کرد و میو کرد: «من باید شرایط جنگل و اینکه چرا این تصمیم رو گرفتی، بدونم. وگرنه نمی‌تونم تصمیم بگیرم.»

نقره‌ای میو کرد: «الان که نمی‌تونیم بریم. ولی وقتی بهار بیاد، می‌تونیم بریم. پدر من، قبلاً اونجا زندگی می‌کرده. مطمئنم ما هم می‌تونیم اونجا زندگی کنیم.»

گربه‌ای فریاد زد: «اگه اونجا این قدر خوبه، پس چرا پدرت گربه‌ی خونگیه؟»
بوران در جواب فریاد زد: «حماقت کردم. همه اشتباه می‌کنن. مگه نه؟»

آتش داد زد: «بر فرض همه قبول کردیم و رفتیم. اون وقت کجا زندگی می‌کنیم؟ باید چی کار کنیم؟»

نقره‌ای داستان ملاقاتش با شاه‌بلوطی را برایشان تعریف کرد. گربه‌ها به نظر کمی آرام شدند.
نقره‌ای میو کرد: «تا فردا. تا فردا تصمیمتون رو به من بگید. من منتظرتونم.»

گربه‌ها به هم نگاه کردند و با تردید، سری تکان دادند.

نقره‌ای از حاشیه‌ی جدول پایین پرید و به طرف خانه رفت. کارامل، با فاصله‌ی کمی به دنبالش به راه افتاد. این نقره‌ای هم عجب گربه‌ی عجیبی بود! بدون اینکه به او چیزی بگوید، این تصمیم را گرفته بود. اما، چرا؟!

کارامل، شب هنگام، به میدان شهر برگشت. همه‌ی گربه‌هایی که در جلسه‌ی صبح بودند، به غیر از نقره‌ای، آنجا جمع شده بودند.
فلفل گفت: «من یکی که فکر نمی‌کنم بتونم گربه‌ی خونگی بودن رو رها کنم و توی جنگل زندگی کنم. شماها چی؟»

بیشتر گربه‌ها موافقت کردند. یخی پرسید: «خاکستری، کارامل، ببری، بوران، نظر شماها چیه؟»

خاکستری میو کرد: «می‌دونم که بیشترتون فکر می‌کنید که من بی‌عرضه‌ای بیش نیستم. ولی می‌خوام خودم رو ثابت کنم و این کار رو با حمایت از نقره‌ای انجام می‌دم. من با نقره‌ای هم‌عقیده‌م. هر چی نباشه، اون دوست منه.»

گربه‌ها سری به تحسین تکان دادند. کارامل گفت: «آرزوی من از بچگی‌م، زندگی کردن توی جنگل بوده و هست. من تا آخر، از تصمیم برادرم حمایت می‌کنم.»
بوران گفت: «من هم از تصمیم پسرم حمایت می‌کنم.»

ببری میو کرد: «به نظر من هم باید به این پسر یه شانسی بدیم. نظر شما چیه؟»
گربه‌ها نگاهی به هم انداختد و به فکر فرو رفتند. میشول میو کرد: «بیاید رأی بگیریم. موافقین؟»
ـ باشه. رأی بگیریم.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=22500
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 483 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.