مجلهی خبری «صبح من»: فردای آن روز، نقرهای و کارامل، در موعد مقرر، به میدان شهر رفتند. همهی گربههای خانگی، آنجا نشسته بودند و با هم حرف میزدند.
کارامل، پیش دوستانش رفت. نقرهای گربهها را به صف کرد و خودش روی جدول حاشیهی میدان ایستاد.
گربهها همان طور با هم حرف میزدند. نقرهای گفت: «گربههای عزیز. ببخشید. یک دقیقه ساکت لطفاً.»
وقتی کسی توجهی نکرد، نعره کشید: «ساکت!» همه ساکت و به او خیره شدند. «ممونم. حالا بهتر شد.»
یکی پرسید: «هوا سرده. شنیدم امروز دوباره برف میباره. چرا ما رو اینجا کشوندی؟» همه با داد و فریاد، با او موافقت کردند.
نقرهای فریاد زد: «یه دقیقه ساکت باشید، میگم.» همه بلافاصله ساکت، به نقرهای خیره شدند.
نقرهای با دیدن پنجاه جفت چشم که به او خیره شده بودند، دستپاچه شد. آب دهانش را قورت داد و به خواهرش خیره شد. کارامل، دُمَش را به او نشان داد. نقرهای نفس راحتی کشید.

استرس را از یاد برد و میو کرد: «سالها پیش، قبل از اینکه انسانها از ما به عنوان موشگیر و بعد اسباببازی استفاده کنند، ما تو طبیعت و جنگل زندگی میکردیم و از زندگیمون راضی بودیم. تا اینکه اونا مهارت ما رو در شکار موش دیدند و برای خلاص شدن از دست موشهایی که عذابشون میدادند، از ما به عنوان نگهبان خونهها و مزارعشون استفاده کردند. الان هم که هزار جور وسیله برای راندن موشها ساختند، از ما به عنوان یه عروسک گوگولی زنده استفاده میکنند. غیر از اینه؟»
گربهای پرسید: «چرا اینا رو به ما میگی؟»
نقرهای فریاد زد: «من میخوام شما رو از این اسارت نجات بدم!»
بلوطی پرسید: «چطوری؟»
ـ من میخوام شما رو به جنگل ببرم تا اونجا به خوبی و خوشی زندگی کنیم. شبها زیر آسمون بخوابیم و خوش بگذرونیم.
گربهای داد زد: «غذا چی؟»
ـ خودمون پیدا میکنیم، شکار میکنیم و میخوریم.
پشمالو فریاد زد: «خطرات دیگه چی؟ سگها و روباهها و …»
نقرهای با لبخند میو کرد: «مطمئناً ما از اونا باهوشتریم. مگه نه؟»
بعد از موافقت همگانی، پرتقال، دوست کارامل، میو کرد: «رخت خواب گرم و نرم چی؟ یا بالش و عروسک و کاموا و …»

نقرهای پرسید: «واقعاً فکر نمیکنید اینا یه کم تحقیرآمیزند؟ بابا، ناسلامتی ما گربهایم. شکارچی هستیم. شکوه داریم. فکر کردید به شیر و ببر چی میگن؟ میگن گربهسان! اسم ما رو روی اونا گذاشتند. همچین موجودی باید بشینه تو بغل یه آدم و وقتی نازش میکنند،خُرخُر کنه؟ به نظر شما این عادلانهست؟ آیا این حق ما نیست که بذاریم و بریم؟ مطمئن باشید به محض اینکه بفهمند ما نیستیم، یکی ـ دو هفته دنبالمون میگردند و بعد هم بیخیال میشن و یه موجود بدبخت دیگه رو پیدا میکنند. اگر واقعاً دلشون به حال ما میسوخت، ما رو اسیر نمیکردند. حالا کی میخواد به اونچه که حقشه برسه؟»
ادامه دارد…