تاریخ : جمعه, ۲۲ فروردین , ۱۴۰۴ Friday, 11 April , 2025
7
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهل‌وششم

  • کد خبر : 22200
  • 12 مرداد 1402 - 13:05
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهل‌وششم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و خواهرش می‌خواستند به دیدن خاکستری بروند. اما در میانه‌های مسیر با گربه گندهه روبه‌رو شدند. نقره‌ای فهمید که ماجرای تبریک تولد گربه گندهه نیز زیر سر آن گربه‌ی سیاه مرموز بوده است و ... .

مجله‌ی خبری «صبح من»: تمام مدتی که گربه گندهه و نقره‌ای با هم صحبت می‌کردند، کارامل گوشه‌ای ایستاده و ساکت، آنها را تماشا می‌کرد. به این نتیجه رسیده بود که برادرش یک گربه‌ی شجاع ولی بی‌مغز است. آخر چه کسی جرأت می‌کرد با گربه گندهه، چنین رفتاری داشته باشد؟

وقتی گربه گندهه رفت، نقره‌ای پیش کارامل برگشت. با ناراحتی میو کرد: «درست فکر می‌کردم. حتی ماجرای تولد هم زیر سر گربه سیاهه بوده. اونم درست وقتی که باید … هیچی. بی‌خیال. فقط یه مشغله‌ی ذهنی دیگه به مغز بیچاره‌م هدیه دادم.»

کارامل با کنجکاوی به برادرش خیره شد. فهمید که نقره‌ای آن قدرها هم بی‌مغز نیست. شروع به صحبت کرد: «حالا ولش کن. فکر می‌کنم خاکستری الان داره چُرت می‌زنه و اگه بیدارش کنیم، خیلی بداخلاق میشه و ممکنه چنگمون بزنه و …»

نقره‌ای سرش را بلند کرد: «اگه خواست چنگمون بزنه، محکم می‌زنم توی گوشش!»
کارامل خندید. بعد نگران شد و پرسید: «جدی که نگفتی. گفتی؟»

ـ معلومه که جدی. اگه این کار رو کنم، هر وقت از خواب بیدار میشه چنان نیشش بازه که بیا و ببین!
کارامل دستپاچه میو کرد: «نه. منظورم این نبود. می‌خواستم بگم بیا برگردیم خونه.»
نقره‌ای خندید: «باشه. راه بیفتیم.»

وقتی به راه افتادند، نقره‌ای ساکت شد. تا میانه‌های راه، حرفی نزد. بعد از مدتی، از کارامل پرسید: «راهی هست که بتونیم یه مطلب رو همزمان به دست همه‌ی گربه‌ها برسونیم؟»
کارامل کمی فکر کرد و گفت: «مطمئنم که هیچ راهی سریع‌تر از جِف نیست. صداش کنم؟»

نقره‌ای دستپاچه گفت: «نه، نه. برای الان که نپرسیدم. بعداً می‌خوام.»
ـ حالا برای چی؟
ـ هیچی. همین طوری پرسیدم.

کارامل دیگر چیزی نگفت و موضوع بحث را عوض کرد: «حواست هست هفته‌ی دیگه زمستون شروع میشه؟»
نقره‌ای که داشت به آینده‌ای که خیلی مبهم بود، می‌اندیشید، از فکر و خیال بیرون آمد و پرسید: «چی گفتی؟»

ـ گفتم هفته‌ی دیگه زمستون شروع میشه.
ـ چی؟! چقدر زمان زود می‌گذره. باید شروع کنم.
ـ چه کاری رو شروع کنی؟

نقره‌ای به خودش لعنت فرستاد. نباید این قدر تابلوبازی درمی‌آورد. میو کرد: «اینکه قالیچه جلوی شومینه پهن کنم و روی اون چرت بزنم!»

کارامل دیگر چیزی نگفت. نقره‌ای داشت، چیزی را از او پنهان می‌کرد. در این فکر بود که ناگهان مطلبی به ذهنش رسید. با نگرانی پرسید: « نقره‌ای. راجع به اون قضیه‌ی رویا و اینا که جدی نگفتی؟»

نقره‌ای با تعجب به خواهرش خیره شد: «چرا. خیلی هم جدی گفتم.»
نقره‌ای ترسیده بود. فهمیده بود که خواهرش چیزهایی فهمیده است. امیدوار بود، بیش از حد حرف نزده باشد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=22200
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 493 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.