مجلهی خبری «صبح من»: کارامل جلوتر آمد و با دلخوری میو کرد: «بابا! اول میری دیدن پسرت؟ پس من چی؟»
بوران صدایش را صاف کرد: «اِم … خب … اول میخواستم بیام دیدن تو عزیزم! بعد دیدم نقرهای توی حیاط نشسته، گفتم یه سلامی کنم و بعد بیام پیشت.»
کارامل پرسید: «یه سلام و احوالپرسی ساده باید آخرش به یه خُرخُر طولانی ختم بشه که صداش من رو از خواب پروند؟»
بوران با دستپاچگی میو کرد: «خب، یهو پیش اومد دیگه.»

کارامل رو به نقرهای کرد: «تو کجا بودی؟ دیروز خیلی تنها و نگران بودم. گفتم الان یا گربه گندهه یا اون گربه سیاهه یه بلایی سرت آوردن. مخصوصاً که وقتی رسیدی خونه، اصلاً به من نگفتی که رسیدم خونه!»
نقرهای میو کرد: «ببخشید خواهری. من رفته بودم بیرون برایِ …»
بوران وسط حرف پسرش پرید: «گربه سیاهه کیه؟»
نقرهای به ناچار ماجرای خاکستری را تعریف کرد. بوران گفت: «عجیب، غیرعادی و ترسناکه. ولی بیخیالش. فعلاً مهم نیست. بیاید از با هم بودنمون، نهایت استفاده رو بکنیم.»
سه گربه تا ظهر، در حیاط خانهی نقرهای نشستند و میو کردند و خندیدند. ظهر که شد، بوران خداحافظی کرد و رفت. نقرهای و کارامل، هنوز در حیاط نشسته بودند. کارامل گفت: «داشتی میگفتی.»
ـ چی رو؟
ـ امروز کجا بودی؟
ـ رفته بودم بیرون برایِ … یه کار تحقیقاتی!
بعدازظهر آن روز، نقرهای و کارامل، بیرون رفتند تا سری به خاکستری بزنند. کارامل، هنوز به خاطر ماجراهای صبح، به نقرهای مشکوک بود.
وقتی دو گربه، پیچیدند و وارد خیابان دیگری شدند، سایهای روی صورتشان افتاد. نقرهای سرش را بلند کرد و گربه گندهه را دید.
گربه گندهه شروع کرد: «باز هم تو سر و کلهت پیدا …»
نقرهای حرفش را قطع کرد: «راستی، ممنونم به خاطر ماجرای تولد.»

گربه گندهه، چنان خشکش زد که انگار کسی او را با تیر زده باشد: «چی؟! تولد؟»
ـ آره دیگه. یادت نیست اون روز به نوچههات گفتی که دستهجمعی به من تبریک بگن؟ بعد هم خودت برام پنجه تکون دادی و رفتی.
گربه گندهه به تتهپته افتاد: «راراراجع به چی حرف میزنی؟ من همچین دستوری به شماها دادم؟»
نوچههایش سریع میو کردند: «نه!»
ـ نه چی؟
ـ نه عالیجناب!
گربه گندهه رو کرد به نقرهای: «میبینی؟ همه میگن حرف من درسته.»
نقرهای گفت: «مطمئنم اگر نگن حرف تو درسته، باید با زندگیشون خداحافظی کنن.»
گربه گندهه چنان صورتش در هم رفت که انگار همان لحظه، یک کاسه لیموترش خورده باشد. نقرهای با دیدن قیافهی او لبخندی زد و بعد، دو ـ سه بار پلک زد و به گربه گندهه خیره شد.
گربه گندهه پرسید: «چی شده؟ چرا به من خیره شدی؟ خَزَم به هم ریخته؟ چیزی به صورتم چسبیده؟»
نقرهای میو کرد: «هیچی. فقط میخواستم ببینم چی تو سرت میگذره.»
گربه گندهه ترسید. پرسید: «مگه میتونی؟»
ـ خب معلومه که میتونم. مثلاً الان داری فکر میکنی که «این چه مسخرهبازیایه که درآورد؟ از کجا معلوم که راست میگه؟» درست گفتم؟ بعد هم، به نظر نمیاد دروغ بگی. تو هر وقت دروغ میگی، گوش راستت بیاختیار تکون میخوره. درسته؟
گربه گندهه با تعجب به نقرهای خیره شد: «با با باورم نمیشه. امروز عجیبترین روز زندگیم بود. تو از کجا اینا رو میدونی؟»
نقرهای شانه بالا انداخت. ناگهان فکری به ذهنش رسید. اما بعد به یادش آمد که گربه گندهه دُمی ندارد. بنابراین جلو رفت و دُمَش را دور پنجهی گربه گندهه حلقه کرد.

همه از این حرکت نقرهای جا خوردند. نوچههایش چنگالهایشان را درآوردند. نقرهای با تعجب پرسید: «مگه الان دارم میخورمش؟ کاریش ندارم که!»
گربهها با بیمیلی عقب نشستند و نقرهای پرسید: «گربهی سیاه مشکوکی، همین دیروز پریروز ندیدی؟»
گربه گندهه کمی فکر کرد و گفت: «چرا.»
نقرهای نفسش را حبس کرد. باز هم همان گربه. اما به روی خودش نیاورد و دُمَش را از دور پنجهی گربه گندهه باز کرد. لبخندزنان و در حالی که عقب میرفت، میو کرد: «حالا جواب سوالم رو بده.»
گربه گندهه گفت: «اون موقع یادم بود ولی الان نیست. گوش کن. این باعث نمیشه تسلیم تو بشم. تلافی دُمَم رو سرت درمیارم.» و با نوچههایش سریع آنجا را ترک کردند.
ادامه دارد…