مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای تمام مسیر را دوید تا وقتی به خانه میرسد، خورشید کاملاً غروب نکرده باشد. به موقع رسید و داخل حیاط نشست تا نفس تازه کند و همان لحظه، صاحبانش از جلوی او رد شدند، لبخندی زدند و رفتند.
نقرهای پیش خودش فکر کرد: «واقعاً بود و نبودم برای اونها اهمیتی نداره. اگه من نباشم، یه گربهی دیگه میارن که لوسش کنند. براشون چه فرقی داره؟»
نقرهای دیگر نمیتوانست به دیدن بوران برود. بنابراین، نامهای طولانی نوشت و همه چیز را تعریف کرد. نامه را تا زد و جِف را صدا کرد. طولی نکشید که جِف جلوی پایش فرود آمد.
نقرهای میو کرد: «پست سفارشی لطفاً برسونش خونهی بابام.» و نامه را به طرف جِف هُل داد. «بگیرش دیگه!»
کبوتر گفت: «نُچ! پست سفارشی هزینه داره. الکی که نیست.»
نقرهای کمی فکر کرد و گفت: «دو کاسه ارزن خوبه؟»
ـ مگه جوجهای که ارزن توی خونتون دارید؟

ـ نه. ولی پرنده داریم. خوبه؟
جِف کمی فکر کرد و سرانجام گفت: «باشه. قبوله. نامه رو بده. بعداً ارزنها رو میگیرم.» نامه را گرفت و پرید.
تا نقرهای خواست به داخل خانه برگردد، جِف برگشت و پرسید: «گفتی کجا برسونمش؟ همین جوری الکی پریدم!»
نقرهای میو کرد: «خونهی بابام. آدرس رو نوشتم روی پاکت.» جِف تشکر کرد و پرید.
فردای آن روز، نقرهای، بوران را در حیاط خانهاش دید. بیرون پرید و پرسید: «بابا! از کجا اینجا رو پیدا کردین؟»
بوران، سیلی دوستانهای به پسرش زد و میو کرد: «ای پسرهی حواسپرت! خودت روی پاکت نوشته بودی!»
نقرهای سرخ شد و شانهای بالا انداخت. پرسید: «حالا چرا اینجا اومدین؟ چیزی شده؟»
بوران با بیتفاوتی گفت: «مگه قراره چیزی بشه؟»

تا نقرهای بخواهد جواب مناسبی پیدا کند، بوران سرش را جلوتر آورد و آهسته پرسید: «واقعاً همچین خوابی دیده بودی؟»
ـ خب، آره دیگه. از خودم که سرهم نکردم.
ـ باورم نمیشه. پسرِ من قراره رهبر قبیلهی آتش بشه. وای خدا!
نقرهای پرسید: «قبیلهی آتش؟»
بوران با تعجب به او نگاه کرد: «مگه اون گربههه بهت نگفته؟ چهار تا قبیله توی اون جنگل هست؛ خاک، باد، آب و همونی که من توی اون بزرگ شدم، یعنی آتش. اسم هر قبیله از ویژگیهای جغرافیایی هر قلمرو انتخاب شده. مثلاً قبیلهی خاک، صخرههای زیادی داره. قبیلهی آب، رودخونه و آبشار داره. قبیلهی باد، نسبت به بقیهی جاهای جنگل، مرتفعتره و باد شدیدی اونجا میوزه. قبیلهی آتش هم به صاعقهها و رعد و برقهای زیادش معروفه.»
ـ وای! نمیدونستم.
بوران گفت: «تمام چهار قبیله، بر اساس نظم خاصی اداره میشن. که بعداً خودت میفهمی.»
نقرهای گفت: «چی شد که گربهی خونگی شدین؟ مگه جنگل رو دوست نداشتین؟»
بوران با حسرت به دوران جوانیش برگشت و میو کرد: «یه بار داشتم گشت میزدم که مادرت، باران، رو دیدم. با هم یه کم حرف زدیم. بعد رفت خونشون. من فقط به خاطر اینکه با اون باشم، جنگل رو که عاشقش بودم، رها کردم و به شهر رفتم. اصلاً هم به فکرم نرسیده که اون رو به جنگل دعوت کنم. عجب بیکلهای بودم. اگر این کار رو کرده بودم، شماها توی جنگل دنیا میاومدید، قبیلهی آتش هم هنوز سر پا بود و تو هم با خیال راحت، منتظر رهبر شدنت بودی. خیلی احمقم.»
نقرهای حرف پدرش را ادامه داد: «و هیچ وقت با گربه گندهه نمیجنگیدم که قهرمان بشم و نُه تا جون بگیرم و انقلاب به پا کنم تا با همهی گربهها چیزی رو که حقمونه به دست بیاریم. تازه، از کجا معلوم اگه توی جنگل به دنیا میاومدم، حتماً رهبر میشدم؟ بابا، خودت رو سرزنش نکن. یه حکمتی توی این کار بوده.»
بوران سرش را بلند کرد و به پسرش خیره شد: «تو رو نداشتم، چی کار میکردم؟ بیا بغلم.» و آغوشش را باز کرد.
نقرهای به آغوش او رفت و پدر و پسر، چند دقیقه، خُرخُرکُنان در همان حالت ماندند تا اینکه کسی فریاد زد: «بابا!»

نقرهای از آغوش پدرش بیرون آمد و با وحشت میو کرد: «کارامل هیچی نمیدونه و نمیخوام هیچی هم بفهمه؛ لطفاً!»
بوران سر تکان داد و زیر لب گفت: «باشه. میفهمم.»
ادامه دارد…