مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای با تعجب به گربه خیره شد. گربه، اشکهایش را پاک کرد و میو کرد: «تا حالا جوکی به این خندهداری نشنیده بودم. آخه پیشی کوچولو، تو که همهی عمرت توی یه خونهی گرم و نرم چُرت میزدی، چطوری میخوای توی این طبیعت وحشی دووم بیاری؟»
نقرهای به سادگی گفت: «خب، میتونم دووم بیارم دیگه.»
گربه دوباره خندید: «شرط میبندم تو عمرت، یه بار هم از چنگولهات استفاده نکردی؛ اصلاً موش نگرفتی و تا حالا نجنگیدی.»
نقرهای میو کرد: «به جز موش گرفتن، همه رو انجام دادم.» و به خط باریک و کمرنگ روی پهلویش که یادگار نبرد با گربه گندهه بود، اشاره کرد.
گربه، دست از خندیدن برداشت و با تعجب نقرهای را برانداز کرد: «تو کی هستی؟ اسم پدرت چیه؟»
ـ من نقرهای پسر بورانم.
گربه، نفسش را در سینه حبس کرد: «تو پسر بورانی؟ حالا فهمیدم. پدرت قبلاً مثل ما گربهی جنگلی بوده. بعد فرار میکنه و گربهی خونگی میشه. اون هم به دلیلی کاملاً نامعلوم. تو شجاعت و رنگ چشمهات رو از اون به ارث بردی. اینجا چی کار میکنی؟»

نقرهای فهمید که میتواند به گربه اعتماد کند و تمام ماجراهایش و اینکه الان اینجا چه کاری دارد را برای گربه تعریف کرد.
گربه با حیرت به او خیره شد و بعد میو کرد: «عجب. آره، هیچی بهتر از زندگی توی جنگل نیست. شاید بتونی بیای اینجا.»
ـ چطوری؟
گربه میو کرد: «آخه چند وقت پیش که پدرت از اینجا رفت، قبیلهش کم کم از هم پاشید و نابود شد. رهبرهای قبیلهی من و دو قبیلهی دیگه، هیچ کدوم اجازه ندادن این منطقه رو تصرف و بخشی از قلمروی خودمون کنیم. چون معتقد بودن، بوران یه روزی برمیگرده و این قبیله رو از نو میسازه. به نظرم اگه بوران با شماها باشه، بتونین یه جایی توی جنگل پیدا کنی.»
نقرهای گفت: «باشه. با پدرم حرف میزنم ببینم چی میگه. راستی، اسمت رو به من نگفتی.»
ـ من شاهبلوطی هستم از قبیلهی خاک. ولی واقعاً شاه نیستم. اسمم از شاهبلوط میاد.
نقرهای بلند شد و میو کرد: «اسم قشنگیه. من دیگه باید برم خونه. آدمایی که از من مراقبت میکنن هم دارن برمیگردند خونه. اگه ببینند من دیر اومدم خونه، حسابی دعوام میکنند. آخه همهی آدمای این شهر، توی یه کارخونه کار میکنند و از صبح تا غروب، هیچ آدمی توی شهر نیست. وقتی هم میان خونه، خیلی خسته و بداخلاقند.»
شاهبلوطی گفت: «چه زندگی عجیبی داری. برو. تصمیمی گرفتی، به من هم خبر بده. اون درخت چنار رو میبینی؟»
نقرهای سرک کشید و میو کرد: «آره.»

ـ از طرف جایی که خورشید غروب میکنه تا اون درخته، مرز قلمروی منه. تقریباً همهی روزهای زوج، تو همین ساعتها، نوبت گشتزنی من از این مرزه. کاری داشتی، اینجا پیدام کن.
ـ باشه. حتماً میام. خداحافظ.
ـ به سلامت. عصرت بخیر.
ادامه دارد…