مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای، خودش را در میان یک جنگل پیدا کرد. چقدر اینجا آشنا بود … اینجا، جنگلی در نزدیکی خانهی نقرهای بود.
نقرهای نفس عمیقی کشید. بوی درخت و هوای تازه و شکار به مشام او خورد. شکار! نقرهای هیچ وقت طعم یک شکار تازه را نچشیده بود. چقدر خوب میشد اگر میتوانست یک موش بگیرد و بخورد.
نقرهای از فکر شکار بیرون آمد. سوالی در ذهنش پر رنگ میشد. چرا او به اینجا آمده بود؟
کسی صدایش زد. نقرهای به پشت چرخید. کسی آنجا نبود. صدا، دوباره نام او را تکرار کرد. انگار به طور هم زمان در همه جا شنیده میشد. صدا متعلق به چه چیزی یا چه کسی بود؟
نقرهای داد زد: «تو کی هستی؟»
صدا، جواب سوال نقرهای را نداد. در عوض گفت: «تمام این سرزمین سرسبز، روزی متعلق به تو خواهد بود. تو روزی رهبر این مکان خواهی بود و رهبر بزرگی خواهی شد!»

ـ چی؟! این یعنی چی؟
ـ نقرهای! گربهها رو متحد کن. شما آزاد آفریده شدید. نباید اسباببازی آدمها باشید. شما به اینجا تعلق دارید. چه کسی گفته تو علاوه بر یک قهرمان، نمیتونی یک رهبر بزرگ هم باشی؟ تو، رهبر تمام گربهها خواهی بود …
نقرهای فریاد زد: «چی؟! منظورت چیه؟»
اما دیگر دیر شده بود. جنگل چرخید و اتاقی که نقرهای در آن خوابیده بود، در برابر چشمانش پدیدار گشت.
نقرهای، گیج و سردرگم، روی سبدش نشست. اصلاً چرا او باید رهبر گربهها در «جنگل» باشد؟ مگر گربهی خانگی بودن چه ایرادی داشت؟

نقرهای کمی فکر کرد و پیش خودش گفت: «به یه نتایجی رسیدم. به نظرم باید خوابم رو برای کارامل تعریف کنم. شاید بتونه کمکم کنه.»
نقرهای بلند شد تا به دیدار کارامل برود. اما یادش آمد، امروز کارامل، خانه نیست. حالش گرفته شد و نشست. بدشانسی بزرگتر این بود که او حتی نمیدانست کارامل کجاست که برایش نامه بنویسد.
شاید گربهی دیگری میتوانست جایگزین کارامل شود؛ اما چه کسی؟
نقرهای کمی به این موضوع فکر کرد. تصمیم گرفت تا زمانی که خواهرش برنگشته، به کسی چیزی نگوید. این طوری بهتر بود.
آن روز به نظر نقرهای، طولانیتر از همیشه میگذشت. با خودش فکر کرد: «باید خودم رو سرگرم کنم. چطوره برم خونهی بابا؟ اره فکر خوبیه. شاید بتونم به خاکستری هم یه سری بزنم.»
با گفتن این حرفها، بلند شد و به دنبال خاکستری، بیرون رفت.
آن روز صبح، مثل تمام صبحهای پاییزی دیگر، نسیم سردی میوزید و انگار، هوا تازهتر بود.
خاکستری، خانه نبود. نقرهای به ناچار مسیرش را به طرف خانهی پدرش تغییر داد. شاید بوران میتوانست به او کمک کند تا راحتتر با اتفاقاتی که برایش میافتد، کنار بیاید. اما پدر و پسر به آن راحتیها قرار نبود با هم تنها باشند.
ادامه دارد…