مجلهی خبری «صبح من»: خاکستری در عمل انجام شده قرار گرفته بود. چارهای نداشت چون کارامل داشت به طرف او میآمد.
خاکستری چند قدم جلو رفت تا به کارامل رسید. با شرمندگی میو کرد: «کارامل، من متأسفم. نباید اون حرفا رو …»
ـ میدونم.
ـ دست خودم …
ـ میدونم.
ـ خواهش میکنم منو ….
ـ بخشیدم.
ـ جدی؟!
کارامل میو کرد: «منم متأسفم. نباید اون حرفا رو به تو میزدم.»

ـ من بودم که اشتباه کردم. تو باید من رو ببخشی. نه برعکس!
ـ منم به اندازهی تو مقصر بودم. تو هم من رو ببخش.
خاکستری نتوانست حرفی بزند. فقط سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
نقرهای گفت: «خب، ما دیگه بریم خونهمون … »
خاکستری میو کرد: «به سلامت. خوش اومدین. نقرهای، اگه تونستی بعداً به من یه سری بزن.»
نقرهای سرش را به تأیید تکان داد و با کارامل به راه افتادند. نقرهای غرق در افکارش بود. افکاری لذتبخش و گاهی آزاردهنده! ناگهان کارامل صدایش کرد: « نقرهای، حواست کجاست؟ داری میری توی تیرک چراغ!»
نقرهای میو کرد: «ببخشید!» و تغییر مسیر داد. بالاخره افکار مبهمش نتیجهای خواهند داشت؟
پاییز شروع شده بود و این به خوبی از برگهای نارنجی درختان، مشخص بود. هوای گرم تابستان، جایش را به نسیم خنک پاییزی داده بود.
یکی از شبهای زیبای پاییز، نقرهای در حیاط خانهاش نشسته بود. شب از نیمه گذشته بود؛ ولی او خوابش نمیبرد.
نسیم سردی وزید. تمام خز نقرهای سیخ شد و سرما در تنش دوید. ناگهان خوابآلودگی عجیبی او را در بر گرفت.
نقرهای به طرف در خانه به راه افتاد. چشمانش را به زور باز نگه داشته بود. حواسش نبود که دریچهی گربه، در آن در وجود نداشت. اما متأسفانه این موضوع را زمانی فهمید که با سر، محکم به در خورد.
نقرهای، تلوتلوخوران، به طرف پنجرهی باز رفت. تصمیم داشت روی لبهی پنجره بپرد و بعد از آنجا، به داخل خانه بپرد. اما خوابآلودگی شدید، محاسبات نقرهای را به هم زد و او با یک پرش، یک راست به داخل خانه پرید و روی میزی فرود آمد.

در حالی که میان خواب و بیداری تلو تلو میخورد، به طرف رخت خوابش رفت. تقریباً همان لحظه که سرش را روی پنجهاش گذاشت، خوابش برد.
نقرهای حالا تنها سیاهی پلکهایش را میدید. کم کم سیاهی به خودش شکل و رنگ و بو گرفت. باز هم یک خواب عجیب! این بار چه سرنوشتی در انتظار نقرهای بود؟
ادامه دارد…