رویای کاراملی با اکلیلِ نقرهای ـ بخش سیوششم
مجلهی خبری «صبح من»: کارامل با نگرانی به برادرش نگاه میکرد تا اینکه نقرهای میو کرد: «یه کاسه آب برام میاری؟» کارامل دوان دوان رفت و نقرهای را تنها گذاشت. نقرهای هنوز از شوک خوابش بیرون نیامده بود. احساس میکرد باید همه چیز را برای خواهرش تعریف کند. به خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟» … ادامه خواندن رویای کاراملی با اکلیلِ نقرهای ـ بخش سیوششم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.