رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌وسوم

«صبح من» با رمان نوجوان: نقره‌ای پیش خاکستری برگشت. خاکستری پرسید: «چی شده؟»نقره‌ای کنار خاکستری نشست. تمام چیزهایی که پرنس گفته بود را برایش تعریف کرد. خاکستری چشمانش گرد شد و سرش را پایین انداخت. میو کرد: «من واقعاً یادم نمیاد که اون کارها رو کردم. باور کن.» نقره‌ای میو کرد: «باور می‌کنم. ولی تلاش … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌وسوم