تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
2
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌ودوم

  • کد خبر : 20646
  • 26 تیر 1402 - 12:57
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش سی‌ودوم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای به دنبال کارامل رفته بود که کارامل را تنها وسط خیابان در حالی که بسیار از دست برادرش و خاکستری عصبانی بود، دید. نقره‌ای در حین اندیشیدن به این رفتار عجیب کارامل، به حقیقتی عجیب در مورد خودش دست پیدا کرد و اینک ادامه‌ی ماجرا ... .

«صبح من» با رمان نوجوان: هنوز خورشید درست و حسابی بالا نیامده بود که نقره‌ای بدون اینکه به کارامل چیزی بگوید، به طرف خانه‌ی خاکستری به راه افتاد.

جلوی ورودی خانه ایستاد. ذهنش به روزی برگشت که برای اولین بار، خاکستری را دیده بود و علامت کارامل را به یاد آورد. با دُمَش همان علامت را نشان داد.

خاکستری در حالی که خمیازه می‌کشید، پشت پنجره نشست. وقتی نقره‌ای را دید، کنار رفت. نقره‌ای منتظر ماند. خاکستری از پنجره‌ای باز، بیرون پرید و به طرف نقره‌ای دوید.

وقتی به نقره‌ای رسید، سرش را پایین انداخت و با شرمندگی، میو کرد: « نقره‌ای، خیلی خیلی شرمنده‌م. دوست نداشتم کارامل اون طوری ناراحت بشه. تقصیر من بود. یه دقیقه تنهاش گذاشتم که برم براش موش بگیرم. ولی ولش نکردم وسط خیابون. اون رو سپرده بودم دست پرنس. وقتی رفتم پیشش، خیلی از من عصبانی بود. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود. باور کن نمی‌دونم. صورتش رو از من برگردوند و رفت. باور کن نقره‌ای؛ من هیچی نمی‌دونم.»

نقره‌ای میو کرد: «می‌دونم دروغ نمی‌گی. حرفت رو باور می‌کنم.»
خاکستری سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید: «واقعاً؟ از کجا می‌دونی؟»

نقره‌ای گفت: «می‌دونم دیگه. تو وقتی دروغ می‌گی، با پنجه‌ی راستت روی زمین ضرب می‌گیری. حالا پرنس کجا زندگی می‌کنه؟»
ـ جدی؟ خودم نمی‌دونستم. اون، خونه‌ی روبه‌رویی ما زندگی می‌کنه. نقره‌ای؟
ـ بله؟
ـ لطفا از طرف من از خاکستری عذرخواهی و اصل ماجرا رو تعریف کن.
ـ حتماً. در ضمن، می‌دونم موش رو برای خودشیرینی می‌خواستی بگیری!

خاکستری سرخ شد و چیزی نگفت. نقره‌ای خندید و میو کرد: «خداحافظ.»
ـ به سلامت. ماجرا رو فهمیدی، برای من هم تعریف کن.

نقره‌ای سر تکان داد و به خانه‌ی روبه‌رویی رفت. از شانس خوبش، پرنس داشت از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. وقتی نقره‌ای را دید، پنجره را باز کرد و بیرون آمد. خز سفیدش زیر نور خورشید در حال طلوع، می‌درخشید و چشمان سبزش جلوه‌ای زیبا داشت. پرسید: «عِه، نقره‌ای! تو اینجا چی کار می‌کنی؟»

نقره‌ای نشست و میو کرد: «صبح تو هم بخیر. منم از دیدنت خوشحال شدم. ممنونم که حالم رو می‌پرسی. می‌خواستم درباره‌ی دیروز ازت بپرسم. چه اتفاقی افتاد؟»

پرنس با بی‌حوصلگی میو کرد: «هیچی. خاکستری رفت و کارامل رو به من سپرد. دو دقیقه‌ی بعد برگشت و کلی پشت سر تو حرف زد. بعد هم گفت که از کارامل متنفره. آخر سر هم فرار کرد. بعد دوباره برگشت و این بار خودش رو کاملاً به اون راه زده بود. همین! نظرم راجع به خاکستری عوض شد. واقعاً که!»

نقره‌ای میو کرد: «ممنون که ماجرا رو گفتی. روز خوبی داشته باشی.»

پرنس دُمِش را به نشانه‌ی خداحافظی بلند کرد و به داخل خانه برگشت. نقره‌ای هم به طرف خانه‌ی خاکستری به راه افتاد. پیش خود فکر کرد: «اگه اسمت پرنسه، رفتارت هم باید مثل شاهزاده‌ها باشه. بی‌ادب!»

فکر نقره‌ای کاملا به هم ریخته بود؛ کدام یک از این گربه‌ها حرف درست را می‌زدند؟ این ماجرا در آینده حقیقتی ترسناک را برای نقره‌ای روشن خواهد کرد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20646
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 406 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.