رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش سی و یکم
«صبح من» با رمان نوجوان: نقرهای به دنبال کارامل رفت و او را در خیابان، تنها دید. پرسید: «چرا تنها اینجا وایسادی؟ خاکستری کجاست؟»کارامل سرش را بلند کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود: «بالاخره یکی پیداش شد. جفتتون دو ساعته من رو اینجا ول کردین!» نقرهای با مهربانی پرسید: «مگه چی شده؟»کارامل که نزدیک … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش سی و یکم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.