«صبح من» با رمان نوجوان: نقرهای به دنبال کارامل رفت و او را در خیابان، تنها دید. پرسید: «چرا تنها اینجا وایسادی؟ خاکستری کجاست؟»
کارامل سرش را بلند کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود: «بالاخره یکی پیداش شد. جفتتون دو ساعته من رو اینجا ول کردین!»
نقرهای با مهربانی پرسید: «مگه چی شده؟»
کارامل که نزدیک بود اشکهایش جاری شوند، داد زد: «دو دقیقه اومدم با برادرم تنها باشم، همه پنجه به پنجهی هم دادند تا نذارن این اتفاق بیفته. از وقتی تو، اون فلان فلان شده رو شکست دادی، هیچ وقت با هم تنها نبودیم. کاش اصلاً اون روز رو بیرون نرفته بودیم.»
نقرهای میو کرد: «خواهری، این حرفا رو نزن. ناراحت میشم ها.»
کارامل جملهی آخر را که شنید کمی آرام گرفت. نقرهای به او که حالا داشت گریه میکرد، میو کرد: «میخوای با هم تا خونه بریم؟»
کارامل با عصبانیت رویش را برگرداند: «نه، ممنون. برو با دوستای جون جونیت تمام راه رو قدم بزن.» دُمَش را بالا گرفت و به طرف خانه راه افتاد.

نقرهای مات و مبهوت، سایهی کارامل را تماشا کرد که دور و دورتر میشد. نمیدانست چه چیزی باعث شده بود که کارامل چنین فکری کند. باید ته و توی قضیه را در میآورد. اما حالا نوبت او شده بود که تنها، در خیابانی که لحظه به لحظه تاریکتر میشد، بایستد!
نقرهای که همچنان حیرتزده بود، به طرف خانه به راه افتاد. زیر نور ماه در حیاط خانهاش نشست و در افکار متفاوتی غرق شد.
نقرهای دلیل این رفتار مرموز کارامل را نمیدانست. نمیدانست چطور خاکستری، کارامل را تنها در خیابان رها کره بود. هنوز هم نفهمیده بود چرا به خانهی رعد دعوت شده بود.
چشمانش را بست و تمام اتفاقات آن روز را مرور کرد. حالت چشمان خاکستری وقتی که میخواست کارامل را به دست او بسپرد را به یاد آورد. به نظر نمیآمد که او بخواهد کارامل را وسط راه تنها بگذارد؛ حتی از بابت این موضوع، خوشحال هم بود. نشانهای از کلک زدن در چشمانش دیده نمیشد… .
نقرهای سریع چشمانش را باز کرد. با خودش میو کرد: «اگه چند وقت پیش، قبل از ماجرای نُه تا جون و قهرمان بازیهام، کارامل رو دست خاکستری سپرده بودم، نگاه خاکستری به نظرم یه نگاه عادی بود. ولی الان داشتم فکر میکردم که توی چشماش اشتیاق و خوشحالی بود و اثری از کلک نبود. یا مثلاً وقتی که بار آخر گربه گندهه رو دیدم، فهمیدم که اون وقتی که اسم پدرم رو میشنوه توی چشماش ترس دیده میشه و دُمِش رو میپیچونه. در حالی که اگه دو ماه پیش میدیدمش، به نظر رفتارهاش عادی بود … . این یعنی … یعنی … من از وقتی نُه تا جون گرفتم، میتونم از روی رفتارها و حالت چهرهی هر کس بفهمم توی سرش چی میگذره … عجب! به نظر میاد باهوشتر هم شدم که این موضوع رو فهمیدم! … به هر حال فردا صبح باید برم و ته و توی قضیه رو دربیارم …» .

ادامه دارد …
جالب بود آفرین