مجلهی خبری «صبح من»: کارامل با نگرانی به برادرش نگاه میکرد تا اینکه نقرهای میو کرد: «یه کاسه آب برام میاری؟» کارامل دوان دوان رفت و نقرهای را تنها گذاشت.
نقرهای هنوز از شوک خوابش بیرون نیامده بود. احساس میکرد باید همه چیز را برای خواهرش تعریف کند. به خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟»
کارامل با یک کاسه آب برگشت و آن را جلوی نقرهای گذاشت. نقرهای به طرف آب هجوم برد و با ولع، شروع به نوشیدن کرد. کارامل نگران و منتظر ایستاده بود و به نقرهای خیره شده بود.
نقرهای با نوشیدن چند جرعه آب، احساس بهتری پیدا کرد. در دلش با پدرش صحبت میکرد: «بابا، حالا چی کار کنم؟»
صدای بوران در سرش طنین انداخت: «کاری رو که قلبت میگه.»

نقرهای در دل فریاد زد: «باید همه چی رو به کارامل بگم.»
ـ همه چی رو بهش نگو. خودت میفهمی چی رو باید بهش بگی. به صدای قلبت گوش بده، پسرم.
کارامل میو کرد: « نقرهای؟» نقرهای به خود آمد.
ـ حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاده؟
نقرهای تمام شهامتش را جمع کردو گفت: «باید یه چیزی رو بهت بگم. باید برات تعریفش کنم.»
کارامل که چشمانش پر از نگرانی بود میو کرد: «چی رو؟ چی رو برام تعریف کنی؟»
نقرهای نفس عمیقی کشید و شروع کرد: «کارامل، من با تو روراست نبودم. همون روزی که گربه گندهه با من جنگید، جرقهش رو حس کردم. وقتی خواب بچگیم رو دیدم، بعدش یه خواب دیگه دیدم که برات تعریفش نکردم.»
ـ چه خوابی؟
ـ توی خواب به من گفته شد که من دو راه دارم؛ یا قهرمان باشم یا نباشم.

کارامل نفسی از سر حیرت کشید.
ـ منم قهرمان بودن رو انتخاب کردم. کارامل، به من نُه تا جون دادن.
نفس در سینهی کارامل حبس شد.
ـ از وقتی این انتخاب رو کردم، قدرتهای جدیدی پیدا کردم. میتونم ذهنها رو بخونم یا حافظهی از دست رفتهت رو بهت برگردونم. تازه هنوز بقیهش رو کشف نکردم.
کارامل زیر لب میو کرد: «باور نمیشه.»
ـ الان کابوس بدی دیدم کارامل. من … من … هنوز قدرت این رو ندارم که خوابهای عجیبی رو که میبینم، تحلیلشون کنم. باید برای یه نفر تعریف کنم.
کارامل میو کرد: «برام تعریف کن نقرهای. به چهار تا پنجهم، دُمَم و سیبیلام قسم میخورم به هیچ کس هیچی نگم. همیشه میتونی به من اعتماد کنی. برام تعریف کن. کمکت میکنم معناش رو بفهمی.»
نقرهای به چشمان مهربان و دلسوز خواهرش نگاه کرد. دوست داشت هر آنچه که در ذهنش آشوب به پا میکرد را برای کارامل تعریف کند؛ اما نمیتوانست. با این حال میتوانست خوابش را برای کارامل تعریف کند. شروع کرد به تعریف داستان.
کارامل هم مات و مبهوت به داستان او گوش سپرد.
ادامه دارد…