«صبح من» با رمان نوجوان: ببری پرسید: «خب؟ تصمیمت رو گرفتی؟ میخوای چی کار کنی نقرهای؟»
نقرهای به زمین زیر پایش نگاه کرد.
رعد بیصبرانه میو کرد: «میییییییو …. بگو دیگه!»
نقرهای با صدایی که از زمزمه هم پایینتر بود، زیر لب چیز نامفهومی را زمزمه کرد.
پدرش، رعد و ببری هم زمان پرسیدند: «چی؟!»
نقرهای کمی بلندتر، همان چیز نامفهوم را میو کرد. همه دوباره پرسیدند: «چیییی؟ میشه بلندتر بگی؟»
این بار نقرهای فریاد زد: «من میخوام قهرمان باشم!» و بعد صدایش را پایینتر آورد: «یک اسطوره!»
گربههای دیگر به هم نگاه کردند. چند ثانیه سکوت کردند و بعد … رعد پرید روی نقرهای و با خوشحالی خُرخُر کرد. پدر، ببری را در آغوش خود کشید و بلند فریاد زد: «پسر خودمه!!!!» و در تمام این مدت هم نقرهای سعی میکرد خودش را از دست رعد خلاص کند.
ببری، گربههای خوشحال را آرام کرد و با لبخند میو کرد: «تصمیم خوبی گرفتی. بهت تبریک میگیم و امیدواریم موفق باشی. ولی این تازه اول داستانه!»

نقرهای خشکش زد: «چی؟!»
ببری دستور داد: «همه چشمهاتون رو ببندید و هر اتفاقی هم که افتاد، بازشون نکنید.» گربهها اطاعت کردند. کمی بعد، نقرهای احساس کرد زیر پایش خالی میشود. به سختی تلاش کرد تا چشمانش را باز نکند. صدای ببری را شنید که میگفت: «حالا چشماتون رو باز کنید.»
نقرهای چشمانش را باز کرد. زیر یک درخت بید مجنون در کنار یک آبشار بزرگ و زیبا ایستاده بود. رودخانهای در نزدیکی درخت بید مجنون بود که از آب آبشار سرچشمه میگرفت. پرسید: «اینجا کجاست؟»
ببری میو کرد: «اینجا، جاییه که داستان همهی قهرمانهای گربهای شروع میشه و بعد در همین جا، به پایان میرسه. اینجا سرآغاز و سرانجام همهی افسانههاست.» مکثی کرد و ادامه داد: «به این درخت میگن «درخت کهن». این رودخونه هم اسمش «جریان زندگی» هست.»
نقرهای گفت: «ولی شما اینا رو از کجا میدونین؟»
ببری خندید: «یادت رفته بهت گفته بودم بابام یه جنگجو بود؟ خب، منم یه جنگجواَم و اگر نمیدونستی، باید بگم که نُه تا جون دارم!»
نقرهای با تعجب پرسید: «مگه همهی گربهها نُه تا جون ندارن؟»
رعد پرید وسط حرف: «خب، منم نُه تا جون دارم و باید بگم همهی گربهها از این موهبت بهرهمند نیستن. من جونهایی که دارم رو با نوشیدن نُه جرعه آب ـ به تعداد هر جون ـ از جریان زندگی به دست آوردم.»
نقرهای با سردرگمی میو کرد: «حالا بحث نُه تا جون رو بیخیال ولی چرا من اینجا رو قبلاً توی خواب دیدم؟ یادمه همون شبی بود که قسم خوردم از کارامل در برابر هر تهدید محافظت کنم. اما چرا؟»
پدر میو کرد: «چون درخت کهن تو رو انتخاب کرده بود … اون از همون لحظه که این جملات رو به زبون آوردی، چیزی رو حس کرد … تولد یک قهرمان!»
نقرهای چشمان خود را از روی یکی از گربهها به دیگری میچرخاند و نمیدانست چه بگوید یا چه واکنشی نشان بدهد. بقیه هم انگار منتظر واکنش او بودند. پرسید: «حالا چی کار کنم؟»
سه گربه به هم نگاه کردند و ببری گفت: «برو کنار جریان زندگی و نُه بار زندگی کردن رو با نوشیدن نُه جرعه آب ازش دریافت کن.»
نقرهای با تردید به سوی رود رفت و کنارش زانو زد. با خودش گفت: «آبه دیگه. مگه چیه؟» و با همین فکر، شروع به نوشیدن کرد.

وقتی که جرعهی اول را مینوشید، در گلویش گره خورد و به سختی قورتش داد. اما با نوشیدن همان جرعه، حس قدرت؛ جرعهی دوم، عدالت؛ جرعهی سوم، شجاعت و شهامت؛ جرعهی چهارم، قاطعیت؛ جرعهی پنجم، شرافت؛ جرعهی ششم، نجابت؛ جرعهی هفتم، مراقبت؛ جرعهی هشتم، قدرت رهبری و جرعهی نهم خستگیناپذیری کرد.
وقتی به طرف بقیه برگشت، آنها با افتخار به او نگاه کردند. او دیگر نقرهای سابق نبود. بلکه قهرمانی بود که تازه متولد شده است. از حس قدرت، لبریز شد.
ببری میو کرد: «وقتشه با بقیهی قهرمانها آشنا بشیم.»
ادامه دارد …