رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و سوم

«صبح من» با رمان نوجوان: ـ«نقره‌ای! نقره‌ای! ده دقیقه‌ست به یه جا خیره شدی و هر چی صدات می‌کنم، جوابم رو نمی‌دی.»نقره‌ای، گیج و منگ پرسید: «چی؟ من رو صدا کردی؟ اصلاً نفهمیدم. ببخشید.»کارامل گفت: «نه، اشکالی نداره.» بعد با لبخندی شیطنت‌آمیز میو کرد: «حالا کجاها سیر می‌کردی شیطون؟»نقره‌ای دستپاچه جای دیگری را نگاه کرد: … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و سوم