«صبح من» با رمان نوجوان: ـ«نقرهای! نقرهای! ده دقیقهست به یه جا خیره شدی و هر چی صدات میکنم، جوابم رو نمیدی.»
نقرهای، گیج و منگ پرسید: «چی؟ من رو صدا کردی؟ اصلاً نفهمیدم. ببخشید.»
کارامل گفت: «نه، اشکالی نداره.» بعد با لبخندی شیطنتآمیز میو کرد: «حالا کجاها سیر میکردی شیطون؟»
نقرهای دستپاچه جای دیگری را نگاه کرد: «… هیچ کجا … من که جایی نبودم …»
کارامل گفت: «نگفتی واسهی چی ممنوعالخروج شدی؟»
ـ «هیچی بابا. وقتی برگشتم خونه، اونا منو زخمی دیدن. اول کلی سرم داد کشیدن که چرا رفتم بیرون. بعد هم نگرانم شدن و دامپزشک رو خبر کردن.»
ـ «چی؟ دامپزشک؟ بعدش چی؟»
ـ «آره، خلاصه. اونم برگشت گفت دکترش هر کی بوده، خیلی کارش درسته. یه هفته هم بهم استراحت داد.»
ـ «جِفری و جِف خیلی خوشحال میشن این رو بشنون.»
نقرهای میو کرد: «راستی کارامل، وقتی دوران زندانی بودنم تموم شد، بریم دنبال بابا. یه چیزی بهم میگه باید بهش سر بزنیم.»
ـ «باشه، در اولین فرصت، اقدام میکنیم.»
با شنیدن این حرف کارامل، هر دو خندیدند.

کارامل وقتی دید صاحبان نقرهای در حال بازگشت به خانه هستند، سریع با نقرهای خداحافظی کرد و همان طور که آمده بود، بازگشت.
نقرهای هم سریع پنجره را بست و به درون رخت خوابش پرید که با این کار، پهلوی زخمیاش، تیر کشید. خودش را به خواب زد و بعد که صاحبانش داخل اتاق دیگری رفتند، چشمانش را باز کرد و به خواب دیشب فکر کرد.
هر چه بیشتر به این موضوع فکر میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که این تصمیم بسیار مهمی است و باید بهتر و با جدیت بیشتری راهش را انتخاب کند.
زمانی که با خودش کلنجار میرفت، حس میکرد انگار درون سرش دو نقرهای با دو نظر متفاوت وجود دارند که برای اینکه حرف خود را به دیگری بقبولانند، سر هم فریاد میکشند.
لحظهای با خودش فکر میکرد: «نمیدونم جرأتش رو دارم یا نه. یه جورایی میترسم.»
دوباره حرف ببری را به یاد میآورد و فکر میکرد: «چی میشه اگه به خودم یه فرصت بدم … ولی … در اون صورت … اگه شکست بخورم، اونا رو نا امید میکنم … اما … اگر … فقط اگر … موفق بشم چی؟»
نزدیک یک ساعت و نیم با خودش کلنجار رفت تا این که گرسنه شد. بلند شد و به طرف ظرف غذایش رفت و دید، یک ماهی برای او در ظرف گذاشتهند.ا با خوشحالی به طرف ماهی یورش برد.

وقتی آخرین لقمه را میخورد، ناگهان تصمیمش را گرفت و از شدت خوشحالی برای اینکه بالاخره در تصمیمگیری دشواری موفق شده است، زبانش را گاز گرفت. با شادی و هیجان به طرف سبدی که در آن میخوابید، دوید. اما میدانید مشکل کجا بود، آن قدر هیجانزده بود که خوابش نمیبرد!
ادامه دارد…