رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نوزدهم

«صبح من» با رمان نوجوان: «الو؟ نقره‌ای؟ من رو می‌بینی؟ منم، کارامل.»نقره‌ای درحالی که دنیا دور سرش می‌چرخید و همه جا را تار می‌دید، نشست و گفت: «چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ میشه به زمین و آسمون بگید این قدر دور سر من نچرخن؟» کارامل درحالی که خودش را به برادر می‌چسباند، گفت: «نقره‌ای، می‌دونستی تو … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نوزدهم