«صبح من» با رمان نوجوان: «الو؟ نقرهای؟ من رو میبینی؟ منم، کارامل.»
نقرهای درحالی که دنیا دور سرش میچرخید و همه جا را تار میدید، نشست و گفت: «چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ میشه به زمین و آسمون بگید این قدر دور سر من نچرخن؟»
کارامل درحالی که خودش را به برادر میچسباند، گفت: «نقرهای، میدونستی تو یه قهرمانی؟ هنوز باورم نشده جلوی گربه گندهه وایسادی. بهت خیلی افتخار می کنم.»
نقرهای هنوز از بهت و حیرت در نیامده بود که تمام گربهها و حتی جِفری او را دوره کردند و «نقرهای قهرمان» گویان، او را روی پنجهها و بالهایشان به بالا پرتاب کردند.

بعد از جشن، همه صف کشیدند تا دوستانه به پشت نقرهایِ گیج شده از اتفاقات، بکوبند و به او به خاطر شکست دادن گربه گندهه و برگشتن نصفهی گوشش، تبریک بگویند.
نقرهای از کنار کارامل تکان نمیخورد. پیش خودش اعتراف کرده بود که یک جورهایی از اینکه گربهها دورهاش کنند و مشهور و محبوب باشد، هم میترسد و هم خوشش میآید. با این حال، احساس تنهایی میکرد و سر درد داشت. دوست داشت یک لحظه سر تمام گربهها فریاد بکشد و بگوید که ساکت باشند و او را تنها بگذارند؛ اما خجالت میکشید آنها را ناراحت کند.
به کارامل نگاه کرد و لبخندی دلگرم کننده از او دریافت کرد.
نقرهای، خسته و کوفته به خانه برگشت. به شدت دوست داشت به دور از هیاهو، کمی چرت بزند. تمام بدنش درد میکرد. اما زمانی که به خانه رسید، هیاهوی دیگری به راه افتاد.
صاحبان نقرهای از اینکه او تمام روز را بیرون از خانه بوده، سخت عصبانی شدند و از دیدن زخمهای نقرهای به شدت شوکه شدند. اولین اقدام آنها این بود که بیرون رفتن را تا یک هفته برای نقرهای قدغن و در کمال وحشت نقرهای، دامپزشک را خبر کردند.
دامپزشک، پس از معاینهی نقرهای گفت: «هیچ مشکلی نداره. دکترش هر کی بوده، خیلی خوب درمانش کرده. فقط یه هفته مواظبش باشید. اصلاً چرا من رو خبر کردید؟»
نقرهای پس از رفتن دامپزشک، آهی از سر آسودگی خاطر کشید و بعد روی تختش لم داد. همان طور که چانهاش را روی پنجههایش گذاشته بود، به اتفاقات بیشماری که در آن روز افتاده بود، فکر میکرد.

با فکر کردن به اینکه رعد به او گفته بود که اگر بخواهد میتواند در گروه آنها عضو شود، لبخندی بر لبانش نشست. همهی گربهها او را بسیار تشویق کرده و «قهرمان» خطابش کرده بودند.
اما همهی این ها در برابر وحشتی که از اتفاقات پیشرو داشت، هیچ بود. گربه گندهه او را حریف خود خوانده تهدیدش کرده بود که دفعهی بعدی هم وجود خواهد داشت و نقرهای شکست خواهد خورد.
نقرهای بیشتر از این نتوانست به این موضوع فکر کند. خستگی امانش نداد و خوابش برد. اما رویایی که دید، سرآغاز رویاهایی بود که از گذشته و آینده به او خبر میدادند… .
ادامه دارد…